امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

مامان و امیر ناز

بدون عنوان

امسال دهه محرم خیلی زود گذشت.. پسرم بیشتر شبها همراه بابایی رفت عزاداری.. مردی شده واسه خودش. یه شب که شب علی اصغر بود همراه من اومد و کلی از گریه هام شاکی شد و گفت مامان چرا اینقدر گریه می کنی سینه زنی کن گریه نکن فدات بشم که دوست نداری گریه کنم اما من از وقتی مادر شدم روضه حضرت علی اصغر و درد دل خانم رباب دلمو به اتیش می کشه.. روز همایش شیرخوارگاه هم محراب عمه رو بردیم کلی با حضور فرشته همراهمون با جضرت رباب همدردی کردیم.. دوست عزیزم فاطمه هم باهامون بود که ایشالا خدا بهش یه فرشته بده تا سال بعد با فرشته اون بریم. برای همه دوستای وبلاگی هم که در ارزوی مادر شدن هستن دعا کردم ایشالا خدا ناامیدشون نکنه امین!الانم می خوام امیرجون و ببرم مراسم ...
5 آذر 1391

پسرک بی دندونم

نازگلم اولین دندونش پنج شنبه 25 ابان افتاد. پسر نازم همراه عمه نازش رفته بود ژیمناستیک. که مربی دید که دندونش لقه همونجا براش کشید. تا اومد خونه تند اومد بهم نشون داد و گفت مامان کلی خون اومد ولی من گریه نکردم. فدات بشم پسر شجاع من. چه زود بزرگ شدی انگار همین دیروز بود که اولین دندونت در اومد و من کلی ذوق کردم.. حالا دندونت افتاده.. اینم عکسش  شبش رفتیم خونه دایی احمد این یه عکس با محراب عمه است فدات بشم که اینقدر پسرداییت و دوست داری و قربون صدقه اش میری و حتی اگه مامانش دعواش کنه تو عصبانی می شی و ازش دفاع می کنی فقط تا اب دهن میریزه بدت میاد و فرار می کنی.. ...
27 آبان 1391

اردو

عزیز دلم این روزها خیلی سرم شلوغ بود همش مهمون داشتیم نشد زیاد بنویسم. پنج شنبه برای اولین بار تنهایی رفتی اردو. البته عزیز جون راضی نبود اما من دلم نیومد نفرستمت. اخه یه اردو 2 ساعته به بابلسر بود که شن بازی کردی با دوستات و چون خیلی دوست داشتی بری توکل به خدا کردم و فرستادمت. خیلی هم ذوق کردی و بهت خوش گذشت. یه شب هم همراه بابایی رفتی شهربازی و کلی بهت خوش گذشت. تا یه روز خونه هستی حوصله ات سر میره و بهم می گی چرا من تنهام . منم سعی می کنم باهات بازی کنم تا زیاد حوصله ات سر نره. هنوزم به خوابیدن تو اتاق خودت عادت نکردی و همش می خوای یا من یا بابا کنارت باشیم. پس کی می خوای عادت کنی نازنینم؟ راستی یکی از دندوتات هم شل شده اما هنوز نیوف...
22 آبان 1391

بازی من و امیرجونمم

نازنینم این چند روز خیلی تنهات گذاشتم اخه نازنینم دوست نداشتم تو اون فضا پر از غم و ناراحتی باشی. غروب که بعد از مراسم هفتمین روز اومدم خونه ازم خواستی باهات بازی کنم. من با اینکه از نظر روحی و جسمی خسته بودم اما دلم نیومد بهت نه بگم و با هم قایم موشک بازی کردیم. فدای خنده هات بشم که کلی خستگی و سردردم و بهتر کرد. بعد نشستیم دو تایی منچ بازی کردیم و واسه اولین بار مارپله بازی کردیم و یه بار تو بردی و یه بار هم من. فدات بشم که وقتی بردی کلی ذوق کردی. راستی عزیزم امروز اولین کارت تشویقی خودشو از مدیرشون گرفت. چون خیلی با ادب و اقا بود دو تا کارت تلاش و تبریک بهش دادن. ایشالا تو همه مراحل زندگیت موفق باشی نازنینم. اینم عکس کارتت ...
21 آبان 1391

این قافله عمر عجب می گذرد

عزیز دلم خیلی دلتنگتم. اخه از صبح ندیدمت. دیشب پدربزرگم به رحمت خدا رفت. خیلی ناگهانی بود و اصلا انتظارش و نداشتیم واسه اینکه قلب کوچولوت تو مراسم اذیت نشه به بابایی سپردم بعد از مدرسه ببرتد خونه عمه. از صبح هم اونجایی. منم چون خونه پدربزرگم یه شهر دیگه است هنوز نتونستم ببینمت. اومدم خونه عموم دیدم پسرعموم سر کامپیوتره اومدم کمی بنویسم. مامان قد دنیا دلم برات تنگ شده.. امروز وقتی با پدربزرگم برای همیشه خداحافظی کردم احساس کردم همه خاطره های دوران کودکیم جلوی چشمم اومد.. چه زود بزرگ شدیم و ادمهایی که دوستشون داشتیم برامون خاطره شدن..فقط همین پدربزرگم از بزرگترای فامیل زنده بود چقدر وقتی راجع به گذشته ها حرف می زد دوست داشتم انگار با دیدن...
10 آبان 1391

پرستار کوچک من

دو سه روزیه که سرمای بدی خوردم زیاد حالم خوب نیود. واسه همین بیشتر تو رختخواب بودم.پسر نازم همش می اومد کنارم و می گفت قربونت برررررررررم مامان ایشالا زود خوب شی. بعدشم نوازشم می کرد و می گفت مامان استراحت کن زود خوب شی. وسطای بازی کردنش هی می اومد نازم می کرد و وقتی بهش می گفتم بوسم نکن سرما می خوری موهامو می بوسید. من چه عشقی می کردم مامانی دوس داشتم همش مریض باشم و تو پرستارم باشی نازگلم. امروز صبح قبل رفتن به مدرسه وقتی دیدی بهتر شدم کلی خوشحال شدی بعدش از شبکه 5 تهران داشت حرم امام رضا نشون می داد من بهت گفتم مامان حرم و ببین دعا کن چون اسم قشنگ اقا رو داری دعا تو قبول می کنه دیدم دستهای کوچولوتو بردی بالا گفتی امام رضا مامانم زود خوب ش...
9 آبان 1391

اولین نوشته ها

ناز گلم این روزها تو مدرسه خوندن حروف رو یاد می گیره البته چون امادگی هستن فقط خوندن نوشتن و یاد نمی دن اما من ازش خواستم اونارو بنویسه که برای بار اول به نظرم خیلی خوب نوشت. روز عید قربان همراه پدرجون و دایی اینا رفتیم جنگل نور. اونجا امیرنازم به اصرار خواست اسب سواری کنه البته همراه باباش سوار شد و کلی خوشش اومد. اونروز کلی با هم بازی کردیم و مسابقه دو دادیم. نازم عاشق اینه که باهاش بازی کنیم.منم کلی کیف می کنم وقتی بازی می کنیم و تو از ته دل می خندی. دیروز با هم رفتیم یه نمایشگاه قرانی که کنار خونمون بود. یه خانه بازی توش بود که امیرنازم کلی خوشش اومد بازی کرد. چند تا کتاب براش خریدم جالبه کتاب های مذهبی که روش صحنه های عاشورا داشت توجه ا...
7 آبان 1391

عید قربان به روایت امیر

نازگلم دیروز تو مدرسه در مورد عید قربان قصه شنید و اینجوری واسه من تعریف کرد: حضرت ابراهیم هر چی خدا بگه قبول می کنه چون خدارو خیلی دوست داره. خدا می خواست امتحانش کنه بهش گفت: گردن پسرت و ببر! اونم پسرش و برد که به حرف خدا گوش بده. بعد یه فرشته خوشگل و مهربون اومد و گفت: دست بردار خدا می خواست امتحانت کنه بجاش این گوسفند و قربونی کن! فدات بشم که اینقدر قشنگ تعریف کردی... پیشاپیش عید قربان بر همه مبارک در روز عرفه ما رو هم دعا کنید.. ...
4 آبان 1391

پسر خوب از دید امیر

سلام نازنینم پریشب با هم نشسته بودیم و میوه می خوردیم تو گفتی مامان می دونی بچه خوب به کی می گن؟ گفتم خب به کی؟ گفتی: به بچه ای که میوه اشو بخوره بعد بره مسواک بزنه بعدش بره دستشویی بعدشم بره تو اتاق مامان و باباش پیششون بخوابه صبح که شد بره تو اتاق خودش مدرسه هم نره فقط ژیمناستیک بره بعدم دستات و بهم زدی و گفتی فهمیدی مامان؟ نمردیم و معنی بچه خوب و هم فهمیدیم   ...
3 آبان 1391