امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

مامان و امیر ناز

شب یلدا امیرم

سلام نازنینم ببخشید این روزها زیاد وقت نمی کنم بیام. این چند وقت چون پدر یکی از دوستای نزدیکم فوت کرده بود بیشتر درگیر مراسم بودم خدا همه پدرها رو واسه بچه ها حفظ کنه.. امسال شب یلدا به اتفاق همه خانواده پدری بودیم منزل عموی بزرگم.. خیلی خوش گذشت. پدرم واسه همه به اصطلاح فال گرفت یه جورایی خصوصیات همه رو تو فال می گفت و کلی خندیدم.. بعدش هم یه نوع بازی محلی به نام درنا انجام دادیم که خیلی بامزه بود امیرم هم اومد بازی کرد و خیلی خوش گذشت.. همون شب همه یکی دیگه دندوناش لق شد.. فرداش هر کاری کردیم نذاشت براش بکشیم منم دیروز که بردمش ژیمناستیک به مربیش گفتم و اون براش گرفت البته کلی گریه کرد و جیغ زد ولی بعدش گفت راحت شدم..پسرم همچنان تو مدرسه ک...
24 دی 1391

خوشگلم یاد گرفته عدد بنویسه

فرشته من چهارشنبه که اومد خونه دیدم خانوم معلمش 5 تا عدد و نوشته تا اون از روش رو نویسی کنه.. کنارش نشستم تا بنویسه.. اولش ازش خواستم که بخونه امیرم همینطوری تا  عدد 20 رو بلد بود بشماره اما نوشتن و خوندنش و بلد نیس. جالب این بود که چند بار به جای 2 می گفت 3 فکر کنم بخاطر شباهت نوشتن بود بعدش یه داستان طولانی سر نوشتن عدد 4 داشتیم هر چی بهش یاد می دادم بازم برعکس می نوشت خلاصه اخرشم درست و حسابی یاد نگرفت.. منم نخواستم زیاد بهش فشار بیارم.. 5 خیلی زود یاد گرفت بهش می گه قلب برعکس! خلاصه داستانی داشتیم.. شب جمعه هم چهلم پدربزرگم بود اونجا با یکی از مهمونا که از گرگان اومده بود به اسم داریوش دوست شد.. پسر خیلی مودب و مهربونی بود و با...
24 دی 1391

امیرم داره میره تهران

فردا من و پسرم به همراه عمه راحیل یه چند روزی میریم تهران. البته عمه فقط یه روزش و با ماست بعدشم بابایی میاد و قراره ایشالا یه سر بریم قم. ایشالا بتونیم بریم دلم واسه حرم باصفای حضرت معصومه خیلی تنگ شده خلاصه یه جند روزی نیستیم امیدوارم بهت خوش بگذره نازنینم..
11 دی 1391

پیشونی سفید

حدود نیم ساعت پش از سینما اومدیم. به همراه عمه ناز و عمه راحیل و امیرجون رفتیم فیلم پیشونی سفید که برای بچه هاست رو ببینیم فداش بشم که امیرجونم خیلی خوشش اومد بخصوص از گرگ و روباه قصه که خیلی بامزه بودند و از حرفاشون امیرم از خنده ریسه میرفت.. موزیکال و شاد هم بود بماند که ما بزرگترها هم حسابی کیف کردیم پیشنهاد می کنم فرشته هاتون و ببرید حتما خوششون میاد...
6 دی 1391

عزیز دل عمه تولدت مبارککککککککککککککککککککککک

بازم شادی و بوسه گلای سرخ و میخک     میگن کهنه نمیشه تولدت مبارک   تو این روز طلایی تو اومدی به دنیا            وجود پاکت اومد تو جمع خلوت ما تو تقویما نوشتیم تو این ماه تو این روز         از اسمون فرستاد خدا یه ماه زیبا یه کیک خیلی خوش طعم با چند تا شمع روشن                                         &n...
27 آذر 1391

فرشته ام همچنان در ارزوی خواهر

پسر خوشگلم دوباره این چند روزه واسه خواهر دار شدن گیر داده.. هر چی هم بهش می گم تو یکی یه دونه منی دیگه خواهر می خوای چیکار؟ بازم همه جا میشینه گله می کنه که مامان واسم یه خواهر نمیاره.. دیروز خونه عزیز گفت: این مامانم خیلی بد شده هر چی بهش می گم خواهر بیار گوش نمیده اخه من چقدر تنهایی پرشین تون ببینم؟؟؟ امروز هم دوباره جلوه عمه و مادرجونش گفت مامان من بزرگ شدم بچه دار شدم اونوقت بچه ام باهام قهر می کنه میگه چرا من عمه ندارم منم میگم همش تقصیر مامانمه امان از بچه های این زمونه ادم می مونه چی بگه...؟ منم گفتم خب زن عمو داره نی نی میاره میشه داداشه تو تند گفت: اون مثل داداشمه داداشم که نیست چون تو به دنیاش نیاوردی.. فرداشب هم قراره بریم خونه ...
23 آذر 1391

و اما عشق.....

سلام پسر قشنگم این متنی که پایین برات می نویسم یه جوری خیلی به دلم نشست امیدوارم یه روزی به عشق زندگیت برسی و با همه وجود باهاش خوشبخت بشی... پســـرم! پسر نازنینم میدونم که تو هم یه روزی عاشق میشی. میای وایمیستی جلوی من و بابات و از دخترکی میگی که دوسش داری! این لحظه اصلا عجیب نیست و تو ناگزیری از عشق....! که تو حاصل عشقی پســ ـرم...... ... مامانت برای تو حرف هایی داره حرف هایی که به درد روزهای عاشقیت میخوره... عزیزدلم! یک وقتهایی زن ِ رابطه بی حوصله و اخموست. روزهایی میرسه که بهونه میگیره. بدقلقی میکنه و حتی اسمتو صدا میکنه و تو به جای جانم همیشگی میگی: "بله!" و اون میزنه زیر گریه.... زن ها موجودات عجیبی هس...
23 آذر 1391

مادر و پسر ورزشکار

الان حدودا دو ماهی میشه که منم کنار همون باشگاهی که امیرنازم میره ژیمناستیک میرم باشگاه ایروبیک.. کلی برای امیرم جالبه که مامانشم میره ورزش. اولش فکر می کردم شاکی بشه اخه دقیقا تو همون ساعتی که نازگلم داره ورزش می کنه اینطوری هم وقت مادرها هدر نمیره هم برا سلامتیمون خوبه درسته که اضافه وزن نداشتم اما ورزش کردن کلی رو روحیه و سلامتیم تاثیر گذاشته. خوشبختانه پسر عاقلم کلی استقبال کرد و تازه نگران منم میشه و به باباش سفارش می کنه که وقتی داری واسه من اب می گیری که موقع ورزش بخورم واسه مامانمم بگیر اخه اونم ورزش می کنه..امروز هم اومد باشگاهمون و دید و بهم گفت مامان مربیتون خانومه؟ گفتم اره گفت چرا اقا مربی ندارین...! این روزها پسرم کلی تعغیر کرد...
14 آذر 1391

شام قریبان امیر

سلام عزیزم ببخشید که این روزها زیاد دستم به نوشتم نمی ره امسال روز عاشوار بر خلاف سالهای قبل خاله فاطمه باهامون نبود و برگشت تهران ما صبح رفتیم بیرون غروب چون تو دوست داشتی بری مراسم اتیش زدن خیمه ها رو و به قول خودت رزید (یزید) رو ببینی با بابایی رفتی و من همراه عمه راحیل رفتم تکیه. وقتی برگشتی هم با حرارت از یزید و اتیش زدن خیمه ها واسم تعریف کردی.. امسال بیشتر درک می کردی و بیشتر دوست داشتی همراه بابا بری عزاداری.. می گفتی من مردم و باید برم مردونه.. فدای مرد کوچکم بشم من.. شمع های روشن شام قریبان هم خیلی برات جالب بود همش سوال می کردی اخرشم برات چند تا شمع روشن کردم شرمنده نشد عکس بگیرم..
10 آذر 1391