امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

مامان و امیر ناز

اولین بازی تو کوچه

دیروز برای اولین بار گذاشتمت تو کوچه بازی کنی... اخه این روزها دیگه مثل زمان ما نمیشه راحت بچه ها رو فرستاد برای بازی برن تو کوچه.. وقتی ما بچه بودیم بعداظهرها بخصوص تابستون ها تو کوچه بن بست خونمون با دوستم فاطمه و داداشم اونقدر بازی می کردیم که از کت و کول می افتادیم کلی بهمون خوش می گذشت.. اما الان تو نه همبازی داری و نه میشه راحت فرستادت تو کوچه از ترس ماشین و .... اما دیروز وقتی دیدم به خاله فاطمه برای بازی التماس می کنی و اون طفلک هم امتحان داشت صدای بچه های همسایه خونه مامانم هم می اومد همرات اومدم و بردمت بیرون اولش ایستادی و بچه ها رو نگاه کردی هر چی می گفتم مامان میری باهاشون بازی کنی می گفتی نه اما بعدش گفتی مامان حالا که اصر...
15 ارديبهشت 1392

تقدیم به مادر

همه می شناسیمش؛ همو که با شکوه مهرش عشق را معنایی دیگر می بخشد و قلبش وسعت بی انتهای صبر و مهربانی است و شانه های پرصلابتش مأمن مهر و صفا، و چشم های پرفروغش سرچشمه احساس و گذشت است. مادر، مهر کیشی است که با شمع وجودش به محفلمان روشنی می بخشد و با گلخند محبت اش رنگ غم را از چهره مان می زداید و تبسمی از شادمانی بر دل هایمان می نشاند و با دستان پر سخاوتش، چتری سایه گستر ساخته است تا هیچ سختی را حس نکنیم. او به را ستی تندیس همه خوبی هاست.. نازنینم مادرم این روزها که قلب مهربونت بخاطر نامهربونی های زمانه اسیب خورده از خدا برات شفا ارزو می کنم و می خوام بدونی که خیلی دوستت دارم و برای همه زحمتهایی که بران کشیدی ازت ممنون و دستای مهربونت و...
10 ارديبهشت 1392

با دیدنت چشمانم نوری دوباره گرفت

فرشته نازنینم دیروز وقتی از تهران به همراه مامان و بابام با ماشین عمو مرتضی راه افتاد برات زنگ زدم خواستم ببینم چی می گی گفتم عزیز و پدرجون دارن میان اما من تهران می مونم گفتی چرا؟؟گفتم اخه تو دلت برام تنگ نشده گفتی ببین مامان تو منظورمو متوجه نشدی من گفتم دلم خیلی برات تنگ شده اما وقتی اومدی با ددی بازم شبا خونه عمه ناناز بخوابیم اخه خیلی خوش می گذره من فدات بشم تو کی اینقدر بزرگ و عاقل شدی گفتم مامان ولی تو دیشب نگفتی دلم تنگ شده گفتی مگه بابا اس نداد گفتی چی رو؟ گفتی بابا اس ام اس داد که من و امیر می بوسیمت خوب یعنی دلم تنگ شده دیگه... تو عزیزمی شب وقتی رسیدم کلی بوسیدمت بغلم کردی گفتی مامان اینقدر نیومدی نزدیک بود ترو یادم بره  گفتم...
5 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

سلام به همه دوستای نازنینم. سال نو مبارک ایندفه اینقدر دیر اومدم که بهتره با عکسها در مورد روزهایی که گذشت حرف بزنم.. مامان جونم شب قیل از سال تحویل از سفر مکه اومد و حسابی خوشحالمون کرد بماند که تو مراسم تالار حالش بد شد و مجبور شدیم ببریمش بیمارستان اما همینکه رفت و به ارزوش رسید خیلی خوبه ایشالا هفته بعد عمل می کنه و حالش خوب میشه اینجا هم مامانم و امیرنازم   اینجا هم فرشته من تو مهمونی عزیز اینم کادوهایی که عزیز براش اورد البته یه سری از اوامری که پسری داد مثل غول سبز عزیز بیچاره اصلا نمی دونست چیه برا همین پولشو داد و من براش غول سبز و بی سیم و اژدها رو از همین جا خریدم جالبش اینجا بود که وقتی از عزیز تشکر می...
4 ارديبهشت 1392

روزهای سخت نبودن تو

سلام عشق مادر الان دوشبه که نمی بینمت   دارم میمیرم مامانی نمیتونم نفس بکشم دلم برات تنگ شده ... الان خونه عمو مرتضی هستم سارینا هنوز نخوابیده و کنارم نشسته شیطونی می کنه وقتی بجای خاله بهم می گه مامان دلم بیشتر برات تنگ میشه فرشته نازم... نمیخوام جلو سارینا گریه کنم اما دلم خیلی تنگه ای خدا از یه طرف مامانم امروز عملش کنسل شده از یه طرفم ندیدن تو باز خدارو شکر تو بهت خوش می گذره و غصه نمی خوری.. تا زنگ می زنم تند میگی مامان جونم دلم برات تنگ شده قربونت خداحافظ اخه می خوام کارتون ببینم...اما من چه جوری امشبم بدون تو بخوابم اخه... میدونم ازم بعیده اما دست خودم که نیس از وقتی به دنیا اومدی یه یه روزم ازت جدا نبودم اصلا معلوم نیس کی...
4 ارديبهشت 1392

ما اومدیمممممممممممممم

سلام به همه.. ما قرار بود که یه سه چهار روزی تهران بمونیم اما سر 9 روز برگشتیم.. انگار هوای الوده تهران بهمون ساخت وای خدای من چه هوای وحشنتناکی بود الودگی رو کاملا حس می کردم واقعا مردم چطور زندگی می کنن با اینکه امیر و زیاد بیرون نمی بردیم اما چون الرژی داره کلی سرفه های وحشتناک امونشو بریده بود مجبور شدم ببرمش دکتر.. روز اول رفتیم خونه خاله فاطمه که دوست عزیز دوران بچه گی منه ومثل خواهرم می مونه غروبش با هم امیر و بردیم سرزمین عجایب و کلی بهش خوش گذشت فرداشب هم رفتیم خونه عمو مرتضی و سارینا جون و دیدم که کلی بزرگ شده بود و همش دلش می خواست با امیر بازی کنه البته امیر زیاد بازی با بچه های کوچکتر و دوست نداره اما هوای سارینا رو د...
3 ارديبهشت 1392

تولد در مدرسه

از وقتی که برا بچه ها تو مدرسه تولد می گرفتن امیرم خیلی دوست داشت که واسه اونم تولد بگیریم اما از اونجا که متولد مرداد بود دودل بودم اما با معلمش صحبت کردم و چهارشنبه براش یه تولد کوچولو تو مدرسه گرفتم خیلی با مزه بود تو جمع فرشته هایی که با کوچکترین هدیه خوشحال شدن و حسابی رقصیدن و کیف کردن.. فرشته نازم کمی سرما خورده بوذ و زوذ از رقصیدن خسته می شد اما بازم کلی بهش خوش گذشت و از کادو گرفتن خوشحال شد. کیک بن تن خوشگل من ادامه عکسارو ببینید فرشته ام و دوستاش ...
1 ارديبهشت 1392

سخت ترین جدایی عمرم

پسر نازم الان پنج سال و نیمه که هر شب با دیدن روی ماهت خوابیدم و هر صبح با دیدنت از خواب بیدار شدم.. و امشب برای اولین بار قراره که تو کنارم نباشی... مامانم از دیروز برای عمل رفته تهران و من قراره امروزه برم پیشش فعلا تا عمل کنه نمی تونم تورو ببرم و قراره اینجا خونه مادرجون کنار عمه و بابا باشی فرشته من از الان یه بغض سخت تو گلومه چه جوری چند روز نبینمت.. همه می گن که خیلی بهت وابسته ام اما مگه دست خودمه تو عزیزترین موجود زندگیم هستی دیشب اوردمت کنار خودم بخوابی چقدرم خوشحال شدی تا نصف شب خوابم نمیبرد و نگاهت می کردم..داشتم فکر می کردم اگه الان بخوان به جای تو بمیرم واقعا چیکار می کنم.. صادقانه دیدم که واقعا از صمیم قلب دوست دارم پیشمرگت بش...
1 ارديبهشت 1392

غم مادر

  تـا عـلــی ماهَـش بـه ســوی قبـــر بُرد مـاه، رخ از شــرم، پـشـت ابـــــر بُرد آرزوهــا را عـلــی در خــــاک کـــرد خـاک هــم گـویی گــریبـان چاک کرد زد صــدا: ای خــاک، جـانـانــم بگیــر تــن نـمـانــده هیـچ از او، جـانـــم بگیر نــاگــهـان بـر یــاری دســــت خــــــدا دسـتــی آمـد، همچو دست مصـطـفــی گـوهــرش را از صــدف، دریا گرفت احـمــــد از دامـاد خـود، زهــرا گرفت گـفـتـش ای تـاج ســر خیــل رُسُــــــــل وی بَــر تـــو خُــرد، یکسر جزء و کل… از مــن ایــن آزرده جـانـــت را بـگـیـر بـازگــردانــدم، امـانــت را بـگیــــــــــر بــار دیــگر، هـدیـه ی داور بـگـیــ...
25 فروردين 1392