امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره

مامان و امیر ناز

روزهای سخت نبودن تو

سلام عشق مادر الان دوشبه که نمی بینمت   دارم میمیرم مامانی نمیتونم نفس بکشم دلم برات تنگ شده ... الان خونه عمو مرتضی هستم سارینا هنوز نخوابیده و کنارم نشسته شیطونی می کنه وقتی بجای خاله بهم می گه مامان دلم بیشتر برات تنگ میشه فرشته نازم... نمیخوام جلو سارینا گریه کنم اما دلم خیلی تنگه ای خدا از یه طرف مامانم امروز عملش کنسل شده از یه طرفم ندیدن تو باز خدارو شکر تو بهت خوش می گذره و غصه نمی خوری.. تا زنگ می زنم تند میگی مامان جونم دلم برات تنگ شده قربونت خداحافظ اخه می خوام کارتون ببینم...اما من چه جوری امشبم بدون تو بخوابم اخه... میدونم ازم بعیده اما دست خودم که نیس از وقتی به دنیا اومدی یه یه روزم ازت جدا نبودم اصلا معلوم نیس کی...
4 ارديبهشت 1392

ما اومدیمممممممممممممم

سلام به همه.. ما قرار بود که یه سه چهار روزی تهران بمونیم اما سر 9 روز برگشتیم.. انگار هوای الوده تهران بهمون ساخت وای خدای من چه هوای وحشنتناکی بود الودگی رو کاملا حس می کردم واقعا مردم چطور زندگی می کنن با اینکه امیر و زیاد بیرون نمی بردیم اما چون الرژی داره کلی سرفه های وحشتناک امونشو بریده بود مجبور شدم ببرمش دکتر.. روز اول رفتیم خونه خاله فاطمه که دوست عزیز دوران بچه گی منه ومثل خواهرم می مونه غروبش با هم امیر و بردیم سرزمین عجایب و کلی بهش خوش گذشت فرداشب هم رفتیم خونه عمو مرتضی و سارینا جون و دیدم که کلی بزرگ شده بود و همش دلش می خواست با امیر بازی کنه البته امیر زیاد بازی با بچه های کوچکتر و دوست نداره اما هوای سارینا رو د...
3 ارديبهشت 1392

تولد در مدرسه

از وقتی که برا بچه ها تو مدرسه تولد می گرفتن امیرم خیلی دوست داشت که واسه اونم تولد بگیریم اما از اونجا که متولد مرداد بود دودل بودم اما با معلمش صحبت کردم و چهارشنبه براش یه تولد کوچولو تو مدرسه گرفتم خیلی با مزه بود تو جمع فرشته هایی که با کوچکترین هدیه خوشحال شدن و حسابی رقصیدن و کیف کردن.. فرشته نازم کمی سرما خورده بوذ و زوذ از رقصیدن خسته می شد اما بازم کلی بهش خوش گذشت و از کادو گرفتن خوشحال شد. کیک بن تن خوشگل من ادامه عکسارو ببینید فرشته ام و دوستاش ...
1 ارديبهشت 1392

سخت ترین جدایی عمرم

پسر نازم الان پنج سال و نیمه که هر شب با دیدن روی ماهت خوابیدم و هر صبح با دیدنت از خواب بیدار شدم.. و امشب برای اولین بار قراره که تو کنارم نباشی... مامانم از دیروز برای عمل رفته تهران و من قراره امروزه برم پیشش فعلا تا عمل کنه نمی تونم تورو ببرم و قراره اینجا خونه مادرجون کنار عمه و بابا باشی فرشته من از الان یه بغض سخت تو گلومه چه جوری چند روز نبینمت.. همه می گن که خیلی بهت وابسته ام اما مگه دست خودمه تو عزیزترین موجود زندگیم هستی دیشب اوردمت کنار خودم بخوابی چقدرم خوشحال شدی تا نصف شب خوابم نمیبرد و نگاهت می کردم..داشتم فکر می کردم اگه الان بخوان به جای تو بمیرم واقعا چیکار می کنم.. صادقانه دیدم که واقعا از صمیم قلب دوست دارم پیشمرگت بش...
1 ارديبهشت 1392

غم مادر

  تـا عـلــی ماهَـش بـه ســوی قبـــر بُرد مـاه، رخ از شــرم، پـشـت ابـــــر بُرد آرزوهــا را عـلــی در خــــاک کـــرد خـاک هــم گـویی گــریبـان چاک کرد زد صــدا: ای خــاک، جـانـانــم بگیــر تــن نـمـانــده هیـچ از او، جـانـــم بگیر نــاگــهـان بـر یــاری دســــت خــــــدا دسـتــی آمـد، همچو دست مصـطـفــی گـوهــرش را از صــدف، دریا گرفت احـمــــد از دامـاد خـود، زهــرا گرفت گـفـتـش ای تـاج ســر خیــل رُسُــــــــل وی بَــر تـــو خُــرد، یکسر جزء و کل… از مــن ایــن آزرده جـانـــت را بـگـیـر بـازگــردانــدم، امـانــت را بـگیــــــــــر بــار دیــگر، هـدیـه ی داور بـگـیــ...
25 فروردين 1392

روزهایی که گذشت

سلام فرشته من حسابی شرمنده شدم این روزها اینقدر سرم شلوغه که نه تونستم بیام وبلاگت و نه جواب کامنتهای پر مهر دوستای گلم و بدم. همون روز که مامان اینا رفتن خاله فاطمه محبوب امیرجون اومد پیشمون و با وجود سرماخوردگی به خاطر دل امیرجون دو شب پیش ما بود و به قول امیرم بهترین روش بود. اخه جدید روزهارو به بهترین یا بدترین تقسیم می کنه.. یه شب شام هم که قرار بود بعد خرید عید با بابایی بریم بیرون امیرجون گفت زنگ بزنین خاله فاطمه جونم عشقم هم بیاد و ما هم استقبال کردیم و حسابی بهمون خوش گذشت..از اتفاقات مهم هفته گذشته جشن هفت سین مدرسه بود که پسرنازم با اون کت و شلوار قشنگش حسابی خوش تیپ کرد . با شعر قشنگی که به همراه دوستاش برای مادر خوند حسابی خوشحا...
10 فروردين 1392

سفر عزیز

مامانم امروز به سمت خانه خدا پرواز کرد. الان که دارم می نویسم تو هواپیما نشسته و من با تمام وجود دعا می کنم که حالش خوب باشه. خیلی دلم میخواست حالا که بعد این همه سال اروزی رفتن داره میره با سلامت کامل میرفت تا ما اینهمه نگران و دلواپسش نبودیم... خیلی دلتنگم دلم شور میزنه خدا خودش کمکش کنه.. امیرنازم دیشب با عزیزش خداحافظی کرد و امروز که از مدرسه اومد پرسید مامان عزیز رفت؟ گفتم اره عزیزم گفت خب مامان زود بر میگرده الهی فدات بشم الان با خاله فاطمه به قول تو تهرانه رفتی بیرون چقدر خوشحالی که امشب قراره خاله فاطمه جونت خوابیدن اینجا بمونه این چند روزه همش منتظر اومدنش بودی و از غروب با گریه ازم می خواستی که خاله تا فرداشب هم بمونه این روزها به ...
16 اسفند 1391