سفر عزیز
مامانم امروز به سمت خانه خدا پرواز کرد. الان که دارم می نویسم تو هواپیما نشسته و من با تمام وجود دعا می کنم که حالش خوب باشه. خیلی دلم میخواست حالا که بعد این همه سال اروزی رفتن داره میره با سلامت کامل میرفت تا ما اینهمه نگران و دلواپسش نبودیم... خیلی دلتنگم دلم شور میزنه خدا خودش کمکش کنه.. امیرنازم دیشب با عزیزش خداحافظی کرد و امروز که از مدرسه اومد پرسید مامان عزیز رفت؟ گفتم اره عزیزم گفت خب مامان زود بر میگرده الهی فدات بشم الان با خاله فاطمه به قول تو تهرانه رفتی بیرون چقدر خوشحالی که امشب قراره خاله فاطمه جونت خوابیدن اینجا بمونه این چند روزه همش منتظر اومدنش بودی و از غروب با گریه ازم می خواستی که خاله تا فرداشب هم بمونه این روزها به عشق خاله فاطمه عاشق تهران شدی و می گی که بزرگ شدم می رم تهران خونه می گیرم و تو و بابا هم بیاین.. جمعه به اصرار تو بردمت یه جشن که با اجرا کمدین ماهی صفت بود و تو که سی دی های اونو دیده بودی اصرار داشتی بریم و با عمه ها رفتیم اما از اونجا که لطیفه هاش مخصوص بزرگترها بود تو سر در نمی اوردی و حسابی عصبانی می شدی فقط تونستی از جو شاد اونجا استفاده کنی. یه لیست بلند بالا از انواع اسباب بازی به عزیز دادی و خواستی همه رو برات بخره که اگه بخواد بگیره فکر کنم مجبوره یه هواپیما اختصاصی بگیره. ایشالا خودش به سلامت بیاد.