امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

مامان و امیر ناز

نازنین پدرم

نازنینم این روزها اسمون دلم ابری اخه مثل بچه ها دلم واسه مامانم تنگ شده مامان نازنینم روز  پنج شنبه عمل شد خداروشکر با اینکه بیهوشی خیلی طولانی داشت اما عملش موفقیت امیز بود و امروز اوردنش بخش من هنوز نتونستم ببینمش اما خوشحالم که حالش بهتر شده..بخاطر استرسی که این روزها داشتم نشد واسه روز پدر چیزی بنویسم اما می خوام از بابای نازنینم بخاطر همه زحمتهاش تشکر کنم بخصوص این چند وقته که مامان مریضه حسابی هواشو داشتی و این چند روز و همش تو بیمارستان بودی مامانم خیلی خوشبخته که تورو داره و من هم مثل همیشه به داشتنت افتخار می کنم به تویی که بهترین پدر واسه من و بهترین پدربزگ واسه پسرم هستی امیدوارم سایه ات همیشه بر سرمون باشه.. از طرف امیرجونم ...
14 خرداد 1392

جشن پایان سال و اردو

روز سه شنبه از طرف مدرسه به مناسبت پایان سال تحصیلی به همراه مامان ها بردنتون اردو.. فدات بشم که از شب قبل کلی هیجان داشتی و هی می گفتی مامان خوابمون نبره جا بمونیم صبح هم تا صدات کردم پا شدی و با هم رفتیم مدرسه و از اونجا رفتیم یه اردوگاه که مخصوص بچه های بهزیستی بود و کنار دریا بابلسر بود نفهمیدم مدیرتون چطور تونست برا شما وقت بگیره اما جای خیلی قشنگی بود..وقتی رسیدیم بعد خوردن صبحانه که تو عشق ماکارونی دستپخت مامان امیر علی و خوردی نوبت به جشن رسید و تو خوابگاه اونجا براتون جشن گرفتن و شما برامون سوره کوثر به همراه معنیش که خیلی بامزه خوندی بعد هم در نقش تابستان شعر خوندی فدات بشم که صدات از همه بلندتره.. اخر جشن هم لوح هایی که با عکس ها...
27 ارديبهشت 1392

تقدیم به فرشته ای از راه نرسیده

سلام عزیز دل خاله اینقدر ذوق دارم که نمی دونم چی برات بنویسم.. از وقتی دو روز قبل یعنی جمعه بعداظهر مامانت بهم خبر داد که یه تو راهی داره از خوشحالی نمی دونم چیکار کنم اخه مامانت خیلی واسم عزیزه از یه خواهرم بیشتر واسه همین خبر مادر شدنش اینهمه خوشحالم کرد و اینکه بلاخره تصمیم گرفت تورو به این دنیا دعوت کنه خیلی برام خوشحال کننده است.. اولش باید خودم بهت معرفی کنم نازنینم که هنوز نمی دونم پسری یا دختر بعدها وقتی به دنیا بیای من و به اسم خاله سمیه میشناسی.. من و مامانت خیلی کوچیک بودیم حتی از امیرنازمم هم کوچکتر که با هم همسایه دیوار به دیوار شدیم و بهترین دوستای هم. قشنگترین روزهای کودکیم کنار مادرت و تو اون کوچه بن بست رقم خورد چقدر با هم ...
17 ارديبهشت 1392

اولین بازی تو کوچه

دیروز برای اولین بار گذاشتمت تو کوچه بازی کنی... اخه این روزها دیگه مثل زمان ما نمیشه راحت بچه ها رو فرستاد برای بازی برن تو کوچه.. وقتی ما بچه بودیم بعداظهرها بخصوص تابستون ها تو کوچه بن بست خونمون با دوستم فاطمه و داداشم اونقدر بازی می کردیم که از کت و کول می افتادیم کلی بهمون خوش می گذشت.. اما الان تو نه همبازی داری و نه میشه راحت فرستادت تو کوچه از ترس ماشین و .... اما دیروز وقتی دیدم به خاله فاطمه برای بازی التماس می کنی و اون طفلک هم امتحان داشت صدای بچه های همسایه خونه مامانم هم می اومد همرات اومدم و بردمت بیرون اولش ایستادی و بچه ها رو نگاه کردی هر چی می گفتم مامان میری باهاشون بازی کنی می گفتی نه اما بعدش گفتی مامان حالا که اصر...
15 ارديبهشت 1392

تقدیم به مادر

همه می شناسیمش؛ همو که با شکوه مهرش عشق را معنایی دیگر می بخشد و قلبش وسعت بی انتهای صبر و مهربانی است و شانه های پرصلابتش مأمن مهر و صفا، و چشم های پرفروغش سرچشمه احساس و گذشت است. مادر، مهر کیشی است که با شمع وجودش به محفلمان روشنی می بخشد و با گلخند محبت اش رنگ غم را از چهره مان می زداید و تبسمی از شادمانی بر دل هایمان می نشاند و با دستان پر سخاوتش، چتری سایه گستر ساخته است تا هیچ سختی را حس نکنیم. او به را ستی تندیس همه خوبی هاست.. نازنینم مادرم این روزها که قلب مهربونت بخاطر نامهربونی های زمانه اسیب خورده از خدا برات شفا ارزو می کنم و می خوام بدونی که خیلی دوستت دارم و برای همه زحمتهایی که بران کشیدی ازت ممنون و دستای مهربونت و...
10 ارديبهشت 1392

با دیدنت چشمانم نوری دوباره گرفت

فرشته نازنینم دیروز وقتی از تهران به همراه مامان و بابام با ماشین عمو مرتضی راه افتاد برات زنگ زدم خواستم ببینم چی می گی گفتم عزیز و پدرجون دارن میان اما من تهران می مونم گفتی چرا؟؟گفتم اخه تو دلت برام تنگ نشده گفتی ببین مامان تو منظورمو متوجه نشدی من گفتم دلم خیلی برات تنگ شده اما وقتی اومدی با ددی بازم شبا خونه عمه ناناز بخوابیم اخه خیلی خوش می گذره من فدات بشم تو کی اینقدر بزرگ و عاقل شدی گفتم مامان ولی تو دیشب نگفتی دلم تنگ شده گفتی مگه بابا اس نداد گفتی چی رو؟ گفتی بابا اس ام اس داد که من و امیر می بوسیمت خوب یعنی دلم تنگ شده دیگه... تو عزیزمی شب وقتی رسیدم کلی بوسیدمت بغلم کردی گفتی مامان اینقدر نیومدی نزدیک بود ترو یادم بره  گفتم...
5 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

سلام به همه دوستای نازنینم. سال نو مبارک ایندفه اینقدر دیر اومدم که بهتره با عکسها در مورد روزهایی که گذشت حرف بزنم.. مامان جونم شب قیل از سال تحویل از سفر مکه اومد و حسابی خوشحالمون کرد بماند که تو مراسم تالار حالش بد شد و مجبور شدیم ببریمش بیمارستان اما همینکه رفت و به ارزوش رسید خیلی خوبه ایشالا هفته بعد عمل می کنه و حالش خوب میشه اینجا هم مامانم و امیرنازم   اینجا هم فرشته من تو مهمونی عزیز اینم کادوهایی که عزیز براش اورد البته یه سری از اوامری که پسری داد مثل غول سبز عزیز بیچاره اصلا نمی دونست چیه برا همین پولشو داد و من براش غول سبز و بی سیم و اژدها رو از همین جا خریدم جالبش اینجا بود که وقتی از عزیز تشکر می...
4 ارديبهشت 1392