اولین بازی تو کوچه
دیروز برای اولین بار گذاشتمت تو کوچه بازی کنی... اخه این روزها دیگه مثل زمان ما نمیشه راحت بچه ها رو فرستاد برای بازی برن تو کوچه.. وقتی ما بچه بودیم بعداظهرها بخصوص تابستون ها تو کوچه بن بست خونمون با دوستم فاطمه و داداشم اونقدر بازی می کردیم که از کت و کول می افتادیم کلی بهمون خوش می گذشت.. اما الان تو نه همبازی داری و نه میشه راحت فرستادت تو کوچه از ترس ماشین و .... اما دیروز وقتی دیدم به خاله فاطمه برای بازی التماس می کنی و اون طفلک هم امتحان داشت صدای بچه های همسایه خونه مامانم هم می اومد همرات اومدم و بردمت بیرون اولش ایستادی و بچه ها رو نگاه کردی هر چی می گفتم مامان میری باهاشون بازی کنی می گفتی نه اما بعدش گفتی مامان حالا که اصرار می کنی بهشون بگو منم بازی بدن وقتی می دیدم چقدر کیف می کنی با خودم می گفتم کاش می شد همیشه بفرستمت با بچه ها بازی کنی اما واقعا نمیتونم راحت اعتماد کنم... اینقدر دوست داشتی که تا پدرجون اومد سریع اومدی براش تعریف کردی.. این چند روزه هوا خیلی خوب و بهاری شده جمعه رفتیم جنگل امل و بعدش دریا که حسابی بهت خوش گذشت اما موقع بازی سرت خورد به سر کوثر دو تا از دوندونای جلوت شل شد و کلی خون اومد و من حسابی ترسیدم امروز هم بردمت پارک هندوانه امیرکلا که اونجا هم برات جالب بود عزیز دلم تا جایی که می تونم سعی می کنم بهت خوش بگذره نازنینم...
اینجا عینک عمه رو گذاشتی...
قابل توجه دوست نازنینم مامان محیا رفتیم پارک شهرتون جات خالی..
کلی عکس ببینید.........
اینم یه عکس دیگه در پارک
امیر و عمه
جمعه جنگل بلیرون
امیر و پدر جون و محراب در رودخانه
دریا
بیچاره پدرجون
نازم داره بهم کمک می کنه