پسرم دلتنگ شده
الان که داشتم وبلاگت و میدیم با دیدن عکس خاله فاطمه گفتی مامان پس کی میریم تهران من خیلی دلم برا خاله فاطمه تنگ شده یهو دیدم بغض کردی گفتی زنگ بزن می خوام با خاله فاطمه تهرانه حرف بزنم من یهو از حالتت خنده ام گرفت عصبانس شدی یهو گفتی چرا می خندی رو اب بخندی؟ من گفتم مامان خیلی حرفت بد بود یعنی یکی بمیره مردم بگن رو اب بخنده گفتی مردم دیوونه اند؟ مگه رو اب میشه خندید؟ دیگه واقعا نمی دونستم چی بگم کلی خندیدم گفتم مامان شاید خاله فاطمه خواب باشه گفتی خوب عمو مسعود زنشه یا شوهرش؟ گفتی خوب زنگ بزن به عمو مسعود بگو زنش و بیدار کنه امیر می خواد باهاش حرف بزنه دیدم از پست بر نمی ام زنگ زدم برا خاله اونم کلی خوشحال شد یه خورده که حرف زدی دیدم بغض کرد...
نویسنده :
مامان سمیه
22:58