امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

مامان و امیر ناز

بدون عنوان

سلام این دفه غیبتم.ن خیلی طولانی شد چون هم اینترنت نداشتیم هم پسرنازم ابله مرغان گرفته اونم از نوع شدیدش خداروشکر الان بهتره ایشالا سرفرصت میام و می نویسم ...
15 اسفند 1392

یه خبر خوب

این خبر و یادم رفت بنویسم دوست نازنینم و خواهر گلم که چند ماه پیش فرشته کوچولو شو تو ماه پنجم بارداری از دست داده بود دوباره داره مادره میشه و خدا یه فرشته دیگه براش فرستاده از صمیم قلب دعا می کنم فرشته کوچولو فاطمه نازنینم بالهاشو به سلامت به زمین بذاره و فاطمه نازنینم مادر بشه وقتی شب بعثت پیامبر این خبر رو شنیدم از صمیم قلب خوشحال شدم امیدوارم همه اونهایی که ارزوی مادر شدن دارن به ارزوشون برسن.. دوستای نازنینم با قلب های پاکتون برا سلامتی فرشته خواهر نازنینم دعا کنید..
18 بهمن 1392

روزهاییی برفی

سلام عشقم ببخشید که این مدت حسابی طولانی شد بیام سعی می کنم بیشتر خاطراتت و با عکس بگم این مدت پسرم کارنامه ترم 1 خودش و با نمره های عالی گرفت با این که تو اون مدت من بخاطر جراحی نتونستم کمکش کنم روز جشن هم که خانوم معلم بهش گقت از مامانت تشکر کن خیلی بامزه گفت مامانم گل یاسم عشقم دوستت دارم الهی فدات بشم که اینقدر خوش زبونی روز جشن دوستت امیرعلی طاهایی نبود تو با احساس گفتی من خیلی نگران امیر علی بودم خیلی دوست داشت باشه و شعر مادر و بخونه ناراحتم که نبود فدات بشم که اینقدر به فکر دوستتی اخه یه شعر دسته جمعی خوشگل برای مامان ها خوندین پسر نازم حسابی سواد دار شده و کلی از نوشتها و کتابها رو می خونه و مامانش ذوق زده می کنه... از روز یکشنبه بر...
15 بهمن 1392

این چند وقت

سلام نازنینم زمستون هم اومد و شب یلدا که تو هنوزم بهش می گی شب لیدا گذشت... معدود وقتاییی که کلمات و اشتباه می گی یادم می اد که هنوزم تو دنیا قشنگ و پاک بچه گی هستی و من از دیدن بزرگ شدنت لذت میبرم ... می دونی مادر این و روزها انگار زمستون هم به قشنگی زمستون بچه گی ما نیست وقتی که ما بچه بودیم گه گداری برف می اومد ما با انبوه همبازیهامون مشغول برف بازی می شدیم اما این چند سالی که تو زمینی شدی بغیر از برف سنگینی که تو شش ماهگیت اومد خاطره ای از برف بازی نداری.. یادمه اونوقتها شبهای زمستون یه صفای دیگه ای داشت وقتی اونوقتها که بعداظهر از مدرسه تعطیل می شدیم تا برسیم خونه می دودیم میرفتیم زیر کرسی و گرم می شدیم عشق مادر اون گرما و دور هم جمع شد...
8 بهمن 1392

نابغه کوچک من

سلام فرشته دوست داشتنی ام باز هوا سرد شد  مامانی در نوشتن تنبل و بی حوصله.. چند روزی هم سخت مریض بودم و حسابی خونه نشین شدم باز خداروشکر پسر نازم  واکسن زده بود سزماخوردگی خفیف گرفت و مثل مامانش انفولانزا نگرفت.. اخه این روزها امتحانات ماهانه هم داشت و من با این حالم باهاش کار می کردم اخه کسی مثل من در جریان درساش نیست و نمی تونستم درساش و به پدرش بسپرم.. این چند وقت پشت سر هم مهمون داشتیم و حسابی به امیرجونم خوش گذشت بخصوص وقتی دوستاش یعنی فاطره اینا اومدن تا تونست بازی کرد وقتی رفتند کلی خوشحال بود و بهم می گفت که بهترین روزش بوده الهی فدات بشم که اینهمه عاشق بازی کردن با بچه ها هستی ..تو درسات هم حسابی پیشرفت داشتی تو...
26 آذر 1392