امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

مامان و امیر ناز

تست استعداد

سلام عشقم بازم دیر اومدم این روزها دیگه حسابی رفتم تو کار اشپزی و شرینی پزی خدا حفظ کنه وبلاگ اشپزی مامانم و که کلی چیز ازشون یاد گرفتم به زودی عکس هنرهام و می ذارم جونم برات بگه که هفته پیش پنجشنبه بلاخره نوبت شده که بره و تست بدی حدود دو ماه قبل از طریق برنامه شبکه پنج تهران با موسه طبرسی اشنا شدم که با تست گرفتن از افراد استعدا شغلی رو در زمینه های مختلف مشخص می کرد منم برات ثبت نام کردم تا ببینم پسر خوشگلم در چه زمینه ای بیشتر استعدا داره که بتونم در اینده کمکش کنم خلاصه بردمت به دفتر موسسه تو شهر خودمون و چون شما هنوز مدرسه نمی رفتی بیشتر تست بر اساس نقاشی بود حدود یه ساعت طول کشید خداروشکر خوب همکاری کردی اما بعدش که اومدی بیرون حسابی...
7 شهريور 1392

برا دل یه مادر دعا کنید

یه خبر خوب: این فرشته ناز به اغوش خانواده برگشت خدارو شکر از دیروز تا حالا که این خبر شنیدم و این عکس و دیدم قلبم انگار اتیشه خدایا ترخدا دعا کنید نمی دونم چی بگم الان مادر این فرشته در چه حاله؟ اخه نامردای بیمعرفت یه فرشته نه ماهه دزدیدن داره؟ اون بچه حتی بلد نیس بگه دلش واسه مادرش تنگه؟ چه جوری می خوابه بی اغوش مادرش؟ چی میخوره؟ وای خدای من فکر کردن به اینها واسه منی که نمی شناسمش داغونم می کنه وای از دل مادرش.. خدایا به حرمت دل شکسته خانوم رباب این فرشته رو به خانواده اش برگردون www.92329.blogfa.com ...
29 مرداد 1392

عشقم در هفته ای که گذشت

سلام نازنینم خدمت روی ماهت بگم که این چندوقت حیلی روزهای شلوغی داشتیم شنبه اون هفته که مهمون های مورد علاقه پسرم اومده بودند دوستای بابایی عمو علی و عمو صادق که با بچه هاشون حسابی به پسرم خوش گذشت.. اونا هر کدوم دو تا بچه دارند یه بار شنیدم که داری به فاطره عمو علی می گی : بیاین با هم بازی کنیم اخه من خیلی منتظر بودم شما بیاین می دونی چرا؟ من نه خواهر دارم نه برادر واسه همین همش حوصله ام سر میره... حالا من چه حالی شدم بماند خیلی دلم سوخت.. دو روز بعدشم با دوست نازنینم فاطمه رفتیم پارک و تو ازش قول گرفتی برای شب بعد واسه خوابیدن بیاد خونمون و به قول خودت به یاد تهران خوش بگذرونیم..چهارشنبه هم عشق عمه محراب جونم به همراه مامانم اینا مهمونمون ...
22 مرداد 1392

چه خوب شد که امدی

این روزها همش نگاهت می کنم و یاد روزهایی می افتم که منتظر دیدن صورت ماهت بود چقدر روزی که برای زایمان می رفتم یه هیجان توام با اضطراب داشتم.. هیچوقت وقتی برای بار اول دیدمت یادم نمیره یه فرشته کوچول با صورتی قرمز که داشت گریه می کرد تنها وقتی که دیدن گریه ات خوشحالم کرد همون روز بود اخه نازنینم اون گریه نشان دهنده زندگی بود..کل خانواده من و بابایی پشت اتاق عمل در انتظار دیدنت بودن اخه اولین نوه بودی و کلی عزیز.. نازنینم یادمه روزای اول وقتی تورو کنار خودم می دیدم باورم نمی شد که این کوچولو نازنین پسرمه .. وقتی اولین بار بغلت کردم یه عشقی رو حس کردم که با هیچ حسی نمیشه توصیفش کرد تو اومدی و همه دنیام شدی.. امسال چون تولدت به شبهای قدر می افتا...
10 مرداد 1392

بدون عنوان

سلام عشقم فردا سالروز قشنگ تولدته می خوام چند تا عکس از اولین روز تولدت تا الان برات بذارم راستی بابایی واسمون اینترنت پرسرعت گرفت از این به بعد زود به زود میام هورا بابایی امیر به روایت تصویر این قافله عمر عجب می گذرد فرشته ام در اولین روز تولدش فرشته 5 ماه من خاله جونا ادامه عکسامو ببینید اولین سفر گلم به مشهد گل شش ماهه ام عسل 9 ماهه ام دو سالگی گل 3 ساله ام چهار سالگی عشقم 5 سالشه عید امسال چند روز پیش پسرک شش ساله ام ایشالا همیشه سالم و سلامت باشی گل نازم   ...
8 مرداد 1392

مامانی دلش گرفته

امروز از صبح حسابی دلم گرفته نمیدونم چرا همش دلم میخواد گریه کنم فکر کنم واسه این هوای ابری و روز جمعه است..امروز یاد جمعه های بچه گیام افتادم یادش بخیر... چقدر بچه گی ما با شما فرق داشت.. پنج شنبه ها میرفتیم خونه مادرجون که تو یه روستای با صفا کنار دریا زندگی میکرد و یادمه اونوقتایی که بابا ماشین نداشت خیای بیشتر خوش میگذشت چون از پنج شنبه میرفتبم و تا غروب جمعه میموندیم اونوقتها مثل حالا نبود که قبل رفتن با تلفن خبر بدن با اینکه سرزده میرفتیم غذاهای محلی و خوشمزه مادرجون براه بود.. صبح زود که با صدای پرنده ها بیدار مبشدیم تو اشپزخونه کوچیک مادرجون صبحانه خوشمره اماده بود لیشتر از همه مربای تمشکی که از تمشکای بوته هاب وحشی کنار دریا می پخت ...
5 مرداد 1392

امیر واقعیت

سلام نازنینم واقعا شرمنده که اینقدر دیر میام نمی دونم چرا سرعت اینترنتم اینهمه پایین اومده بابایی قول داده خیلی زود واسم یه پرسرعت تر بگیره حالا تا کی... این روزها همچنان بخاطر بی حوصلگی همیشگی تو از نداشتن همبازی تقریبا هر شب میبریمت پارک.. چند شب پیش تو پارک یه دختر ناز کوچولو بود با چشمایی روشن و موهایی صاف نمی دونم چرا وقتی دیدمش حس کردم اگه دختری داشتم حتما شبیه اون خانوم کوچولو که اسمش سارینا بود میشد واسه همین وقتی داشت اسکوتر سواری می کرد و ناخوداگاه سمت اسکوتر تو که بزرگتر بود اومد رفتم کنارش و نازش کردم اونم انگار محبتم و حس کردو ازم فاصله نمی گرفت ازت خواهش کردم اسکوتر خودت و بهش بدی با بی میلی بهش دادی و اونم کمی سوارش شد و بهت د...
1 مرداد 1392

بعد یه غیبت طولانی

سلام نازنینم خیلی وقته نشد بیام برات بنویسم ببخشید مامانی این روزها اصلا نمی فهمم کی شب میشه با اومدن ماه مبارک رمضان یه جورایی کارم بیشتر شده هم خونه خودم هم کارای مامانم حسابی شزمنده ات شدم نازنینم. از احوالات پسرم که اوایل تیرماه رفت و واکسن 6 سالگیش و زد و برخلاف نگرانی من که ممکنه بترسه همراه بابایی رفت چون من دلم نمیومد و خیلی اقا نشستی و واکسنت و زدی و به قول خودت مثل یه مرد امپول زدی و اومدی فدات بشم.. چند روز بعدشم بردمت برای سنجش بینایی و سلامتی برای کلاس اول همه چی خوب بود اما گفتن یه سه کیلو اضافه وزن داری مادر فدای کپل خودش بشه این چند وقته به وضوح چاق شدی.. قدت 124 و وزنت 28 کیلو..  با اینکه خیلی بد غذا شدی اما همش یه جور...
26 تير 1392