امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

مامان و امیر ناز

مامانی دلش گرفته

1392/5/5 3:01
نویسنده : مامان سمیه
843 بازدید
اشتراک گذاری

امروز از صبح حسابی دلم گرفته نمیدونم چرا همش دلم میخواد گریه کنم فکر کنم واسه این هوای ابری و روز جمعه است..امروز یاد جمعه های بچه گیام افتادم یادش بخیر... چقدر بچه گی ما با شما فرق داشت.. پنج شنبه ها میرفتیم خونه مادرجون که تو یه روستای با صفا کنار دریا زندگی میکرد و یادمه اونوقتایی که بابا ماشین نداشت خیای بیشتر خوش میگذشت چون از پنج شنبه میرفتبم و تا غروب جمعه میموندیم اونوقتها مثل حالا نبود که قبل رفتن با تلفن خبر بدن با اینکه سرزده میرفتیم غذاهای محلی و خوشمزه مادرجون براه بود.. صبح زود که با صدای پرنده ها بیدار مبشدیم تو اشپزخونه کوچیک مادرجون صبحانه خوشمره اماده بود لیشتر از همه مربای تمشکی که از تمشکای بوته هاب وحشی کنار دریا می پخت تو ذهنمه دیگه بعد مادرجون ار اون مرباها گیرم نیومدهمه چیز تازه بودحتی میوه هارو از درختای باغ میچیدیم یادمه وقتی برا خواب بعداظهر تو اتاق وسطی کنار در تراس میخوابیدم بوی درختا و دریا منو به بهشت میبرد فرشته نازم کاش الانم میشد اینهمه زیبایی رو بهت نشون داد اما متاسفانه اونجا اینقدر درختارو قطع کردن و ویلا ساختن که دیگه...دریا و ساحل بچه گی ما اینقدر تمیز بود که وفتی توش شنا میکردیم راحت ته دریا رو میدیم نه مثل حالا که اینقدر اشغاله که تو میترسی پاهات و تو اب بذاری..جمعه های اون روزا هم واسم دلگیر بود چون باید از اونجا دل میکندم ومیومدم خونه .. وقتایی که مادرجون می اومدم هم یه صفای دیگه داشت مخصوصا شبایی که برق میرفت و برامون شعر محلی میخوند و از گذشته ها حرف میزد و خیلی دوست داشتم..یاد همه رفته ها بخیر به روحشون صلوات..

بچه گی این دوره رو دوست ندارم درسته که ماها وقتی بچه بودیم نه اینهمه اسباب بازی داشتم و نه اینهمه کارتون و سی دی بود که سرگرم شیم اما  در عوض کلی همبازی قد و نیم قدداشتیم با خونه هایی که حیاط بزرگ و پر درختش جون میداد برا دویدن و قایم موشک بازی فرشته من نمی دونی چقدر دلم میگیره وقتی میبینم با وجود اینهمه کارتون و اسباب بازی بازم هر روز بهم التماس میکنی بریم خونه دوستام وقنی بزرگ بشی میفهمی که نمیشه هر وقت که دلمون خواست بریم خونه کسی کاش دنیای بزرگترها هم مثل شما بچه ها بی غل و غش بود...

الان ساعت 3 صبح و من در تدارک مهمونی فرداشبم. دارم برت تولدت کیک درست میکنم تولدت امسال درست روز شهادت حضرت علی واسه همین نمیخواستم برا تولد بگیرم اخه تو مدرسه پیشاپیش واست جشن گرفته بودم اما وقتی قرار مهمونی فرداشب گذاشته شد چون دیدم چند تا بچه هم هستند برا خوشحالیت تصمیم گرفتم کیک درست کنم ن ه. 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

مامان دینا جون
7 مرداد 92 1:40
سلام سمیه جون .دلتنگیهاتو درک میکنم واقعا گذشته ها یه صفای خاصی داشت.تولد گل پسری هم مبارک باشه .ایشالا دومادیش
بهناز مامان یلدا و سروش
7 مرداد 92 1:42
سمیه جون چه ساده احساس من به زبان آوردی. منم این روزها عجیب دلم مامان بزرگم [مادری]رو میخواد . بعد از گذشت 6سال هنوز رفتنش رو باور نکردم . چند وقتیه خوابش رو میبینم و مثل همه دفعات میرم تو بغلش و یه دل سیر گریه میکنم.
خدا بیامرزه همه رفتگان رو خصوصا همه پدر بزرگها و مادر بزرگها رو
یعنی یه روزی میشه نوه هامون بیان با چشم گریون و دلتنگی ازمون یاد کنند


ایشالا

بهناز مامان یلدا و سروش
7 مرداد 92 1:44
تولد امیر نازم مبارک انشآلله سالیان سال زندگی پر از عزت و سربلندی داشته باشه . لبش همیشه خندان باشه و دلش شاد


مرسی خاله جونم
عاطفه
7 مرداد 92 14:49
واقعا" خوش به حالتون ! چه صفایی میکردید بچگی ما هم خیلی خوب بودا ولی واسه شما مثل رویا بوده دلم یه جوری شد طفلکی این بچه های ما .. خدا مادر جونت رو هم بیامرزه و تولد گل پسر هم مبارک و ایشالا داماد شدنش
عاطفه
7 مرداد 92 17:19
سلام دوست خوبم . خیلی خوشحالم که بهمون سر میزنی. اینم رمز 1868
عاطفه
7 مرداد 92 17:19
نظرم و خصوصی نفرستادم حواست باشه


چشم خوبه تاکید کردم با حواس
مامان سبحان جون
8 مرداد 92 4:09
ماشالا ب این نی نی ناناس و خوشمل خداحفظش کنه ایشالا پیش منم بیاین
شازده امیر و رها بانو
10 مرداد 92 15:38
تولدت مبارک امیر جون انشاالله همیشه موفق و سلامت باشی گلمم مامانی تاخیرشو ببخش بچه ها خیلی اذیت میکنن


ممنون گلم می دونم من با یکیش وقت کم می ارم شما خیلی هنر می کنی
مامان ترنم
12 مرداد 92 11:19
واقعا منم دلم به حال بچه‌هاي اين دوره مي‌سوزه. توي اين خونه‌هاي آپارتماني و كوچك حتي جرات ندارن كمي بلند حرف بزنن يا حتي دنبال هم بدوند.