بعد یه غیبت طولانی
سلام نازنینم خیلی وقته نشد بیام برات بنویسم ببخشید مامانی این روزها اصلا نمی فهمم کی شب میشه با اومدن ماه مبارک رمضان یه جورایی کارم بیشتر شده هم خونه خودم هم کارای مامانم حسابی شزمنده ات شدم نازنینم. از احوالات پسرم که اوایل تیرماه رفت و واکسن 6 سالگیش و زد و برخلاف نگرانی من که ممکنه بترسه همراه بابایی رفت چون من دلم نمیومد و خیلی اقا نشستی و واکسنت و زدی و به قول خودت مثل یه مرد امپول زدی و اومدی فدات بشم.. چند روز بعدشم بردمت برای سنجش بینایی و سلامتی برای کلاس اول همه چی خوب بود اما گفتن یه سه کیلو اضافه وزن داری مادر فدای کپل خودش بشه این چند وقته به وضوح چاق شدی.. قدت 124 و وزنت 28 کیلو.. با اینکه خیلی بد غذا شدی اما همش یه جورایی در حال خوردن هستی برا همینه چاق شدی .. از اول تیرماه رفتی به کلاسهای تابستانه مدرسه ات دو تا کلاس خلاقیت و قصه گویی که حسابی خوشت اومده.. اون هفته یه همایش برگزار شد با موضوع اموزش به بچه ها در مقابله با شکست های زندگی.. اینقدر کارات جالب بود همش داشتی بلند بلند حرف میزدی و اظهار نظر می کردی سخنران همایش و که نازننین جون زنداداش دوستم شیما بود میشناختی واسه همین یهو وسط سخرانی با صدای بلند گفتی : خاله شما خاله شیما رو میشناسی؟ ما هم میشناسیمطفلک نازنین جون وسط حرفاش کلی خندید و قربون صدقه ات رفت..بمیرم برات که جمله تکراری این روزها اینه که مامان حوصله ام سر رفت با اینکه هر شب یا من یا بابا میبریمت پارک بازم این روزهای طولانی تابستون برات کشدار شده همش میگی مامان بریم خونه دوستام اخه نازنینم تو این ماه رمضونی با دهن روزه نمیشه ببرمت همینطوری خونه مردم.. دیروز هم که افطار خاله ام و دوتا بچه هاش مهمونمون بودن تو حسابی خوشحال شدی و بهت خوش گذشت و من چقدر کیف می کنم از خوشحالیت کاش لااقل تو اپارتمانمون یه بچه بود که تو باهاش سرگرم میشدی( قابل توجه عاطفه جون قدر سجاد و بدون) در اخر بگم مامانی با اینکه این روزها به خاطر خستگی یه وقتایی از دست شیطنت هات کلافه میشم و دعوات می کنم اما می خوام بدونی تو عشق زندگیم هستی و هر روز به عشق تو بیدار میشم و نفس میکشم...