عشقم در هفته ای که گذشت
سلام نازنینم خدمت روی ماهت بگم که این چندوقت حیلی روزهای شلوغی داشتیم شنبه اون هفته که مهمون های مورد علاقه پسرم اومده بودند دوستای بابایی عمو علی و عمو صادق که با بچه هاشون حسابی به پسرم خوش گذشت.. اونا هر کدوم دو تا بچه دارند یه بار شنیدم که داری به فاطره عمو علی می گی : بیاین با هم بازی کنیم اخه من خیلی منتظر بودم شما بیاین می دونی چرا؟ من نه خواهر دارم نه برادر واسه همین همش حوصله ام سر میره... حالا من چه حالی شدم بماند خیلی دلم سوخت.. دو روز بعدشم با دوست نازنینم فاطمه رفتیم پارک و تو ازش قول گرفتی برای شب بعد واسه خوابیدن بیاد خونمون و به قول خودت به یاد تهران خوش بگذرونیم..چهارشنبه هم عشق عمه محراب جونم به همراه مامانم اینا مهمونمون بودن که محراب جون سرماخوردیگش و حسابی بهت منتقل کرد..همون شب خاله فاطمه عزیز امیر هم اومد و شب موند و حسابی امیر ذوق کرد.. کلی نشستیم با هم حرف زدیم و به جوکهایی که امیر از دیدن سی دی ماهی صفت یاد گرفته و با تقلید از اون و به شکل بامزه ای می گه خندیدیم یه وقتایی جوک گفتنش از خود ماهی صفت بامزه تر میشه اخه معنی بعضی چیزارو نمی دونه و موقع تقلید خیلی بامزه می شه..بازم اون شب بچه رو به خاله فاطمه یاداوری کرد و یهو گفت خاله دیگه فکر کنم داره دیر میشه خاله گفت چی؟ امیر: اینکه دعا کنی دوباره بچه دار شی دیگه..الهی فدات بشم کاش همی چی به همین راحتی که تو می گی بود و اینکه فکر می کنی با دعا بچه دار میشن جالب این بود که حین بازی به حرفهای ما هم گوش می دادی و یه جاهایی مجبور به ماست مالی می شدیم مثلا یه جا خاله فاطمه داشت برام تعریف می کرد که یه جا خونده که یه بچه ای متولد شده که یه زائده استخوانی مثل دم داره و به نخاش وصله و همش بزرگتر میشه و نمیشه کاری کرد و مادرش از همه .اسه درمانش کمک خواسته به اصطلاح انگار دم داره تو یهو پریدی وسط گفتی خاله بچه دم داره؟ مگه میشه؟ خاله موند چی بگه سریع گفت بچه نه بره! گفتی یعنی اون مادره یه بره به دنیا اورد؟ مردیم از خنده فهمیدیم کل حرف و گوش دادی خلاصه یه جوری ماست مالیش کردیم.. بلاخره حدود 2 صبح گفتی مامان ارومتر حرف بزنین من بچه ام خوابم میاد بلاخره رضایت دادی و خوابیدی و من و خاله فاطمه تا خود صبح بیدار بودیم خب دیگه ادم عزیزترین دوستش و بعد چند ماه گیر بیاره کلی دردودل داره خب...
چشمتان روز بد نبینه که ساعت 11 صبح با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدیم و با صدای زیبای خواهرشوهرمان فهمیدم که افطار مهمان داریم دیگه دوست عزیز تر از جانمان هم رفت و ما مثل یه عروس خوب شروع کردیم به درست کردن افطار و چون عمه های پسرم در تولدش حضور نداشتن و دو روز بعد از تولد پسری تولد عمه راحیلشم بود دست به کار شدیم و یه کیک برا هر دوشون درست کردیم و شب که عمه راحیل و نامزدش و عمه ناناز و مادرجون و پدرجون اومدند بسیار استقبال کردن و بعد از افطار کلی با پسری رقصیدن و خوش گذشت مثلا من امسال نخواستم واسش تولد بگیرم سه بار فقط کیک درست کردم خلاصه کلی خوش بحالش شد و کادو گرفت اما فرشته ام زیاد سرحال نبود چون ویروس محراب عمه رو گرفته بود و همون روز بردیمش دکتر اما یواش یواش داشت اثر می کرد..
روز عید فطر هم خونه عموجون محبوبش دعوت بودیم و با اینکه سرفه هاش شروع شده بود اما از شوق عمو و حیاط بزرگ خونشون حسابی سرحال بود..
روز شنبه دیگه مریضی حسابی به امیر چیره شد سرفه های وحشتناک امونش و بریده بود که مجبور شدم از اسپری استفاده کنم اون شب عمو مرتضی و خاله معصومه و سارینا جون مهمونمون بودن که ماشین شارژی که عمو مرتضی به عنوان کادو تولد برا پسرم اورده بود حسابی تو مریضی شادش کرد اما اون شب تا صبح از سرفه نه خودش خوابید و نه من خوابیدم..
الان خداروشکر خیلی بهتره.. زیاد حرف زدم حالا عکسارو ببنید
اینم کیک تولد امیر جونم و عمه راحیل
اینم امیر جونم با دوربینی که عمه ناز براش گرفته این بلوز تنش و خوش انتخاب کرده بچه ام خوش سلیقه اس مگه نه؟ اصلا نمی خوام بگم به مامانش رفته این دومین باره که لباسش و خودش انتخاب می کنه اون تیشرت زرد تولدشم خودش انتخاب کرده بود فدات
یه عکس از دو تا عشقم امیرنازم و محراب جونم
بقیه عکسارو ببینید
اینجا یه روز که تنها بودیم و تو هی می گفتی من حوصله ام سر رفته دعوتت کردم به کمک به من تو ظرف شویی چقدرم ذوق کردی همش می گفتی من اشپز شدم حال ظرف شستن چه ربطی به اشپزی داره بماند..
اینجا می خوام بدونی وقتی یه مهمون میاد و با دوستات بازی می کنی چه به روز اتاقت میاری اینجا اتاقت قبل اومدن فاطره ایناست تازه کلی اسباب بازی ها رو جمع کردم یه سری هم تو کمد اتاق خودم بود قفلش کردم
اتاقت قبل از امدن مهمون
اینم یه سری از وسایلت مثل ماشین و اسب که چون تعداد بچه زیاد بود واسه اینکه دعوا نشه گذاشتمشون تو حمام بماند که تو تک تک بچه ها رو بردی و در حموم و باز کردی و نشونشون دادی که اینام مال منه اما مامانم گفته که نباید بهشون دست بزنم حالا قیافه من و تصور کنین مجبور شدم به مادراشون توضیح بدم که به قسم و ایه واسه جلوگیری از دعوا گذاشتم اون تو...
حالا بعد رفتن مهمونا انگار جنگ شده
توام که انگار نه انگار راحت نشستی بازیت و می کنی بهت هم می گم جمع کن می گی مامان منکه نریختم من خسته ام
اینجام اخر شب با خاله فاطمه به قول تو مشغول خوش گذرونی و به دلیل عدم رعایت حجاب اسلامی فقط انگشت خاله فاطمه پیداست
اینم پرهام جون پسرعموی خوشگل امیررضا
اینجا وقتی با عمو مرتضی رفتیم بیرون پسرم بغل بابایی مدام در حال سرفه کردن
اینم سارینا جون که حسابی از ماشین امیرجون خوشش اومد
اینم هدیه عمو مرتضی که حسابی دوست داشتی
بیشتر هدیه های امسالت نقدی بود عمه راحیل زحمت کشید کنار هدیه نقدی برات دو تا دفتر و خط کش هم گرفت عمه ناناز همه کنارش یه دوربین که خیلی دوست داشتی دست همه درد نکنه