امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

مامان و امیر ناز

عرفه

عرفه امروز روز عرفه بود تو مهد امیرجون یه مراسم گرفتن و واسشون لباس احرام پوشیدن متاسفانه چون مهمون داشتم نشد برم عکس بگیرم اما عکساشو که از مهد گرفتم می ذارم. نازم امیدوارم یه روز واقعا در این ایام لباس احرام بپوشی و حاجی بشی! کاش اون روز و ببینم. یه جاکلیدی شکل کعبه هم گرفتی. دوستت دارم نازم! فردا عید قربان این عید و بهمه تبریک می گم.   ...
18 آبان 1390

اتلیه

سلام عزیزم می خوام عکسای تولد امسال که تو اتلیه گرفتی و بذارم اخه هر سال روز تولدت میبرمت اتلیه ببخشید دیر گداشتم البته اول عکسای سالهای گذشته اینم 1 سالگی نازگلم دوسالگی فقط 3 سالگی نبردیمت اتلیه اینم 4 سالگی   ...
18 آبان 1390

جوجه طلایی

جوجه طلایی امیرنازم جمعه صاحب دو تا جوجه شد که عزیز جون چون می دونست دوست داره واسش گرفت. اما متاسفانه یه روزه هر دو تا مردن. پسرنازمم کلی غصه دار شد. ما هم واسه اینکه یادش بره بردیمش خانه بازی و زود همه چی یادش رفت فدات بشم ایشالا همیشه غصه هات اینجوری زود گذر باشه.. اینم عکس جوجه             0 اینجام رفتی خانه بازی                            ...
15 آبان 1390

خبر خبر

خبر خبر امروز نازگلم خیلی خوب و اقا باهام خدافظی کرد و برام بوس فرستاد و گفت دلش واسم تنگ میشه بعدش خوش و خرم رفت مهدکودک. فدات بشم اگه بدونی چقد خوشحال شدم که خندان رفتی امیدوارم همیشه شاد و خندان باشی. فردا روز عرفه است از همه دوستان نی نی وبلاگی التماس دعا دارم.                ...
14 آبان 1390

بدون عنوان

سلام نازم چند روزیه که اینترنت حسابی اذیتم کرده و نمی شد بیام ای هوای بارونی که که انگار نمی خواد خوب شه می دونی که عاشق افتابم وقتی این همه هوا ابری میشه دلم می گیره جمعه وقتی دیدم داره حوصله ات سر میره با عمه ها بردمت شهر بازی قربونت برم که کلی خوشحال شدی. حالا بین خودمون بمونه که بزور از اونجا بردمت خونه. اخه دوست داشتی بازم بمونی.... اینم عکسای شهر بازیت راستی نازم کاپشن نو مبارک                                              ...
10 آبان 1390

ماجراهای من و مهدکودک امیررضا

ماجراهای من و مهدکودک امیررضا اخه نازگل چرا اینجوری می کنی؟ دیگه دارم کلافه می شم. دیروز که هزارتا بهانه اوردی و نرفتی مهد. امروز هم که اینقد گریه کردی که مجبور شدم باهات بیام بعد 1 ماه هنوز عادت نکردی. صبح که بیدار شدی با یه قیافه مظلوم و ناراحت گفتی مامان کاش اصلا ماست نمی خوردم. گفتم چرا نازم؟ گفتی: اخه اگه ماست نمی خوردم بزرگ نمی شدم که مجبور شم برم مهد!!الهی مادر فدای اون سادگیت بشه که فکر می کنی بزرگ شدن به ماست خوردن!  گفتم مامانی اخه چرا مهد و دوست نداری؟ گفتی اخه تورو دوست دارم دلم برات تنگ میشه. اخه نازنینم کاش می فهمیدی لازمه که بری دعا کنین زودتر عادت کنه پسرم اینکه ناراحت میشه دیوونم می کنه!    &nb...
2 آبان 1390

این روزهای من و پسرم

این روزهای من و پسرم این روزها وقتی می خوای بری مهدکودک همش گریه می کنی که نمی خوام برم و دوست ندارم. میگی تو بیا با هم بریم. خلاصه با کلی داستان و مکافات همراه پدرجون می ری مهد. دیشب داشتم برات می گفتم که مهد رفتن چه فایده ای  داره. گفتم اول می ری مهد بعد بزرگتر می شی پیش دبستانی بعد کلاس اول...دانشگاه بعد هر چی دوست داری می شی مثل معلم یا دکتر سریع گفتی مامان می شه اقا پلیسه  هم بشم گفتم اره نازم واسه اونم باید درس بخونی بعد یهو گفتی مامان اقا دزده چی واسه اونم باید دانشگاه رفت؟ اینقد خنده ام گرفت که نمی تونستم حرف بزنم.. اصلا نمی دونستم چی جوابتو بدم..کلی داستان گفتم تا بفهمی دزدی خیلی بده نیاز به یاد گرفتن نیست..این روز...
2 آبان 1390

ارشیو

چند تا عکس چند تا خاطره اینجا امیرنازم دوماهشه شبیه موش کوچولو شده اینجا نازم واسه اولین بار تو 6 ماهگی غذا میخوره                    اولین سیزده بدر جنگل نور پسر نازم عاشق رقصیدن و اهنگ اینجا 1 سالشه   ...
2 آبان 1390

فرشته مهربون

سلام نازنینم این روزها کمی سرم شلوغه واسه همین دیرتر اومدم اخه مامان و بابام رفتند مشهد و ما اومدیم خونشون که خاله اینا تنها نباشن. این چند روز که پدرجون نیست که ببرتت مهد من و بابایی میبریمت. بماند که شنبه کلی گریه کردی که نمیرم مجبور شدم یه نیم ساعتی اونجا بمونم بعدم رفتم برات یه اسباب بازی زرو خریدم ودادم به معلمت به اسم فرشته مهربون داد بهت که واسه موندن تو مهد تشویق بشی. البته این چند روزه بهتر شدی اما کمی موقع رفتن واسه موندن من اصرار می کنی.امیدوارم زودتر عادت کنی. اخه وقتی گریه می کنی دلم ریش میشه فدات بشم.راستی نازنینم یکشنبه همراه عمه ها واسه اولین بار بردیمت باغ وحش از اونجا که عاشق حیواناتی کلی ذوق کردی اما چون شب بود و همه قسم...
28 مهر 1390