امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

مامان و امیر ناز

یلدا

یلدا انگاه که تولد دختری بی گناه مایه ننگ عرب بود برای نیاکان ما بلندترین شب سال یلدا شب تولد مینو الهه زن میترا الهه خورشید بود این شب و همه شبهای پرستاره ایرانی رو به همه دوستان نی نی وبلاگی تبریک می گم.   ...
10 دی 1390

جغله

سلام جغله کوچولو با داستان های قشنگش داری یه بازی می سازه به دوستای خوبم پیشنهاد می کنم وبلاگشو ببینن خیلی جالبه                                                  ...
10 دی 1390

مهمونی پسردایی

سلام نازم. دیروز 9 دی یه مهمونی بود به مناسبت دهمین روز تولد عسل عمه محراب جون. تو که حسابی بهت خوش گذشت اخه قبل محراب تو هدیه گرفتی. عزیز واسه سربازهایی که دوست داشتی و زندایی هم اسباب بازی بن تن و گرفت. حالا خودمونیم خوبه ادم تک نوه باشه اینجور وقتا این همه تحویلش بگیرن. این همه کادو گرفتن باعث شد حسابی نسبت به محراب احساس خوبی داشته باشی امیدوارم همیشه همینجور مهربون باشی باهاش. خودتم یه جوراب خوشگل عروسکی که من واست گرفتم بهش کادو دادی منم یه پلاک دست طلا به عسل عمه دادم. ایشالا هر دو تون به سلامت و شادی در کنار هم باشید. ...
10 دی 1390

خونه جدید

سلام عسل مامان. همینطور که می دونی چند روز که اسباب کشی کردیم و از شهر خودمون به بابلسر رفتیم. البته بابلسر از شهر خودمون فقط 20 دقیقه فاصله داره اما برای مامانی که به شهرش و خانواده و .. وابسته است خیلی سخته. 6 سال تو خونه قبلی زندگی کردیم . بهترین اتفاق زندگیم یعنی به دنیا اومدنت اونجا اتفاق افتاد. با اینکه خونه جدید خیلی بهتر و قشنگتره اما کاش تو شهر خودمون بود. اما حسن بزرگش اینه که تو واسه خودت اتاق دار شدی. اما هنوز تخت حاضر نشده فعلا هنوز کنار من می خوابی. یه جواریی از اینکه خیلی دیر شده و تو هنوز جدا نشدی و تنها نمی خوابی ناراحتم اما حالا که اتاق داری و یواش یواش باید تنهایی بخوابی فکر می کنم چه موهبتی که شبها کن...
10 دی 1390

امیرنازم پسر عمه شد

امیرنازم پسر عمه شد! بلاخره عمه شدم عزیز عمه دوشنبه ساعت ٨ شب به ما افتخار داد و به دنیا اومد. محراب جونم ٣.٤٠٠ وزنشه و یه پسر ناز و خوشگل. با عروسکهای انگشتی که برا امیرجون هدیه اورد فعلا مورد لطف پسرم واقع شده. اخه امیرجونم در هر دو طرف تا حالا تک نوه بوده و داشته پادشاهی می کرده امیدواره با پسرداییش کنار بیادو فعلا چون سرگزم اسباب کشی هستم وقت ندارم ایشالا بعدا عکسای عسل عمه رو می ذارم. محراب جونم عزیز عمه به دنیا خوش اومدی اینجا اولین دیدار امیرنازم و محراب جون امیرجون عروسک انگشتی از محراب کادو گرفت   اینم گل برای گل محراب جون ...
4 دی 1390

مادر

سلام نازم الان یه متنی دیدم از مرحوم حسین پناهی که دوست داشتم تقدیم کنم به مامان خوبم و همه مامان های فداکار سرزمینم. به بهشت نمی روم    اگر    مادرم انجا نباشد!                                                              ...
27 آذر 1390

مهمون عزیز

چهارشنبه عسل خاله سارینا همراه مامان و باباش اومد خونمون. امیرجونم کلی ذوق کرد و قربون صدقه اش رفت البته بماند که یه بارم گریه اشو در اورد. اما در کل خیلی باهاش بهتر شده بود. کلی هم باهاش عکس گرفت. موقع عکس گرفتن بابا رضا ادا در می اورد که سارینا بخنده اما در عوض امیرجون از خنده ریسه می رفت. سارینا جونم کلی با مزه شده چهار دست و پا می ره و همه چی رو می ذاره دهنش. کم سرما خورده بود که واسش سوپ درس کردم و عسلم خورد.کلاه و شال گردنی که مامانم بافته بود هم بهش دادم که کلی ماهترش کرد. اگه خواستین عکسای خوشگل خاله رو ببینین برین به وبلاگش که تو لینک دوستان به اسم عشق مامانی و بابایی گذاشتم.   ...
20 آذر 1390

شام غریبان

نازنینم غروب عاشوار بردمت مراسم اتیش زدن خیمه های امام حسین. چون خیلی شلوغ بود خاله فاطمه زحمت کشید و بردت جلو تا بتونی مراسم و ببینی. بماند که با سوالات سرش و بردی  دو نفر با لباس های قرمز اومدن و بچه هایی را با طناب اوردن بعدشم خیمه ها رو به یاد غروب عاشورا اتیش زدن. تو اول با دیدن اون ادمای شمشیر بدست ترسیدی اما وقتی خاله فاطمه توضیح داد که این نمایشه ارووم شدی. هی می گفتی کاش بیاد جلو تا گازش بگیرم. بعدشم اومدی بهم گفتی مامان من می خوام یزید بشم بعد تا صورت ناراضی منو دیدی گفتی نه می خوام نمایش رزید بشم اخه به یزید می گی رزید! تا به منم شمشیر بدن. بعدشم که رفتیم جای دیگه دوباره یزید دیدی به یه دختر کوچولو که اونجا بود گفتی من فردا ی...
20 آذر 1390

وقتی فکر می کردی نمی بینم و ...

وقتی فکر می کردی نمی بینم و.... وقتی فکر می کردی نمی بینم و حواسم نیست،دیدمت که اولین نقاشی را به در یخچال چسباندی و فورا دلم خواست نقاشی دیگری بکشم. وقتی فکر می کردی نمی بینم و حواسم نیست، دیدمت که به گربه ای گرسنه و ولگرد غذا دادی و فهمیدم باید با حیوانات مهربان باشم.  وقتی فکر می کردی نمی بینم و حواسم نیست، دیدمت که کیک مورد علاقه ام را پختی و فهمیدم که کارهای کوچک می توانند هدایای بزرگ در زندگی باشند.  وقتی فکر می کردی نمی بینم و حواسم نیست، صدای دعاهایت را شنیدم و فهمیدم خدایی قادر و توانا هست که می توانم همیشه با او حرف بزنم و به او اعتماد کنم.  وقتی فکر می کردی نمی بینم و حواسم نیست،دیدمت...
18 آذر 1390