این روزهای من و پسرم
این روزهای من و پسرم
این روزها وقتی می خوای بری مهدکودک همش گریه می کنی که نمی خوام برم و دوست ندارم. میگی تو بیا با هم بریم. خلاصه با کلی داستان و مکافات همراه پدرجون می ری مهد. دیشب داشتم برات می گفتم که مهد رفتن چه فایده ای داره. گفتم اول می ری مهد بعد بزرگتر می شی پیش دبستانی بعد کلاس اول...دانشگاه بعد هر چی دوست داری می شی مثل معلم یا دکتر سریع گفتی مامان می شه اقا پلیسه هم بشم گفتم اره نازم واسه اونم باید درس بخونی بعد یهو گفتی مامان اقا دزده چی واسه اونم باید دانشگاه رفت؟ اینقد خنده ام گرفت که نمی تونستم حرف بزنم.. اصلا نمی دونستم چی جوابتو بدم..کلی داستان گفتم تا بفهمی دزدی خیلی بده نیاز به یاد گرفتن نیست..این روزها همش فکر می کنم واقعا تربیت یه بچه چه کار سختیه! این روح پاک خیلی نیاز به مراقبت داره. تو این سن اعتماد کامل به حرفا و کارای ما داری خدا کمکم کنه که بتونم خوب تربیتت کنم. وقتی بهت گفتم بری مدرسه می تونی کتاباتو خودت بخونی کلی ذوق کردی از صبح که بیدار شدی کتاب می می نی و گرفتی دستت و ادای خوندن در می اری ماهم واسه بزرگ شدن عجله نکن از کودکیت لذت ببر که همه بزرگا دلتنگ سرخوشی کودکی هستند.