این روزهای پسرم
از دوشنبه هر دو تا پدر بزرگ و مامان بزرگ هات رفتن مشهد ما هم واسه اینکه عمه ها تنها نباشن پیششون بودیم و از دیروز اونا اومدن خونه ما. قربونت برم که از الان واسه بازار رفتن کم حوصله ای. وقتی عمه هات می رفتن خرید تو همش می گفتی که زود بریم چقدر بازار می رین حوصله ام سر رفت. امروز هم با عمه ناز رفتی به سگ کنار خونمون استخوان بدی و سر اینکه عمه ناز چون می ترسید سگه گازت بگیره نذاشت تو بهش غذا بدی عصبانی شدی و کلی با عمه ناز درگیر شدی عمه ناز هم عصبانی شد و دعوات کرد. اما چون خیلی دوستت داره دلش نیومد و خواست از دلت دربیاره و بعداظهر با عمه راحیل یه بسته لگو خیلی قشنگ همراه حیوانات واست خرید بماند که تو اصلا به دل نگرفته بودی خوشگلم. امروز وقتی هر دو پدربزرگت زنگ زدن که باهات حرف بزنن تند تند سلام می کردی و بعد می پرسیدی چی واسم خریدی؟ کلی هم وقتی میشنیدی اسباب بازی گرفتن خوشحال می شدی. فدات بشم که اندازه یه مغازه اسباب بازی داری و بازم دلت به اسباب بازی خوشه.