امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

مامان و امیر ناز

محرم امسال

1392/9/1 18:15
نویسنده : مامان سمیه
1,224 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل نازم ببخشید که با این همه تاخیر اومدم .. امسال محرم مثل اقاها کلا شبها همراه بابایی می رفتی تکیه.. البته خیلی وقتها دوست داشتی با من بیای اما وقتی بهت می گفتم تو مردی و باید بری سینه زنی کنی ژست مردونه می گرفتی و می رفتی .. البته حضور دوستات امیرحسین و محمدرضا بی تاثیر نبود برا رفتنت چون یه شب که اونا نبودن حسابی بابایی رو اذیت کردی .. فدات بشم که بعد مراسم می اومدی ازم می پرسیدی که مامان صدامو میشنیدی بلند یا حسین می گفتم؟ منم می گفتم اره عزیزم فدای حسین گفتنت بشم ایشالا امام حسین نگه دارت بشه روز هفتم محرم هم از طرف مدرسه یه دسته تا مسجد نزدیک مدرسه رفتین و اونجا عزاداری کردین و بهتون ناهار دادن منم واسه دیدنت اومدم برات شال و سربند هم خریدم  کیف کردم از دیدنت خودت هم خیلی خوشحال شدی که اومدم گل قشنگم .. روز تاسوعا بردم مراسم خیمه گاه که مثل سالهای قبل خوشت نیومد و می گفتی یعنی چی بگیم یا جسین بهمون شمع می دن چه معنی داره رفتی شمع و روشن کنی دستت سوخت و حسابی شاکی شدی .. من کلا هر سال محرم با دوست نازنینم فاطمه به مراسم های عزاداری می رم از وقتی هم رفته تهران خودش و برا این مراسمات میرسونه امسال هم برا تاسوعا اومد و حسابی خوشحالت کرد .. به قول خودش این مراسم برای ما یه جور سنت که از بچه گی با هم رفتیم و حالا هم که تو هستی و ایشالا سال بعد خاله فاطمه هم فرشته اش و بیاره و با هم بریم... غروب عاشورا برا مراسم شام غریبان رفتیم تعزیه بعدشم رفتیم مراسم اتیش زدن خیمه ها که تو خیلی دوست داشتی ببینی و ازش استقبال کردی بعدشم با اصرار خاله فاطمه رو اوردی خونه ما با کلی زبون بازی اونو برا خوابیدن نگه داشتی کلی به حرفات خندیدیم می گفتی خاله فاطمه من اینقدر دوستت دارم خیلی دلم می خواد پیشم بمونی خوش می گذره خاله فاطمه گفت مامانم تنهاست رفتی خونه عزیز زنگ زدی و به عزیز گفتی برو به مامان خاله فاطمه بگو اجازه بده خاله فاطمه جونم بمونه وقتی هم فاطمه زنگ زد به مامانش خبر بده تو گوشی و برداشتی و کلی زبون ریختی گفتی نه اینکه من خیلی خاله فاطمه رو دوست دارم شما اجازه بدین پیشم بمونه خوش می گذره مامانشم کلی خندید و قربون صدقه ات رفت خلاصه موفق شدی که خاله رو نگه داری بابایی هم کلی تنقلات خرید و اورد داد بهمون تا خوشیت کامل بشه کلی خوشحال میشی که رو تخت میشینیم و تنقلات می خوریم صبح زود هم چون خاله فاطمه قرار بود برگرده تهران واسه اینکه تو بیدار نشی و ناراحت شی رفت...

بریم سراغ درس و مشقت که حسابی پیشرفت کردی و در اولین املا نمره کامل گرفتی و بخاطرش کارت تلاش گرفتی و روی پله دوم تلاش رفتی گرچه همچنان جاوید از شما دو پله بالاتره و شما حسابی نسبت به این مساله شاکی هستی هر چی هم بهت توضیح می دم که خیلی از بچه ها حتی نتونستن روی پله بیان قانع نمی شی و فقط می خوای روی پله تلاش هم سطح جاوید باشی...

حرف راست نوشت: دیروز داشتم بفرمایید شام می دیدم یهو گفتی مامان اینا ایرانین؟ گفتم اره مامان ولی خارج از کشور زندگی می کنن گفتی خب چرا اینجا زندگی نمی کنن گفتم اخه اونجا کار می کنن درس می خونن یه نگاهی کردی و گفتی خب مامان چرا همین جا کار نمی کنن درس نمی خونن کلا موندم چی بگم خب حرف راست که جواب نداره خدارو شکر کردم که سعی می کنم تا جای ممکن وقتی تو خونه ای فقط شبکه های خودمون و ببینم اخه واسه خیلی سوالا نمیشه جواب پیدا کرد

جدیدا خیلی به داستان زندگی ائمه علاقمند شدی داشتم راجع یه امام زمان برات می گفتم و اینکه الان زنده است و تو غیبت گفتی مامان چرا نمیاد ببینیمش ؟ گفتم مامانی ما ادما باید اینقدر خوب بشیم که اقا بیاد تندی گفتی پس چرا ادما خوب نمیشن که اقا بیاد؟ بازم موندم چی بگم خجالت کشیدم واقعا چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ فرشته من سعی کن اینقدر خوب بمونی که با چشمای نازت اقا رو ببینی ایشالا ..

حالا بریم سراع عکسها

 اینم عزادار کوچک من

عزیزم

کلی عکس تو ادامه ببینید

اینم وسایل عزاداری امیر جونم حالا بین خودمون بمونه همون یه روز با مدرسه رفت دسته خسته شدو دیگه کی گفت بره دسته

نازم

اینجام در هیت عزاداری مدرسه

ن

داخل تکیه با دوستات

ن

اینجام مراسم خیمه گاه که موقه روشن کردن شمع دستت سوخت و حسابی شاکی شدی کنارتم همکلاسیت رادمان

ن

این میدان هم جایی که از بچه گی با خاله فاطمه برا مراسم عاشورا می اومدیم امسال هم غروب عاشورا اوردیمت تعزیه

ن

تو و خاله فاطمه جونت

ف

شام غریبان

م

ن

اینم اولین املا گلم

ا

اینم پله تلاش معروف که امیرم حسابی برا بالارفتنش تلاش می کنه

ت

ت

چند وقتیه که عزیز دل عمه همیشه گیر میده و می گه بریم خونه عمه سمیه اخرشب که خونه عزیز هستیم میاد بغلم میکنه و با اصرار می خواد بیاد خونه ما یکی دو بار بردیمش و بابایی بعدش بردش خونه اینم عکس یکی از اون شبها

ن

ن

این عکس اخرم مال چند شب پیش که با عمه راحیل رفتیم ویلای بابلسر که از طرف اداره عمو مصطفی گرفته بودتد و جای خیلی قشنگی بود اما تو شب نشد خیلی عکس بگیرم

ن

فرشته نازم کم اومدن هامو ببخش این روزها حسابی درگیر درس و مشقت شدم خدا می دونه حس می کنم که خودم یه پا کلاس اولیم بس که برا تو و کارات دلواپسم روزی چند ساعت برات وقت می ذارم دلم برا دوستای نتیم حسابی تنگ شده بود از اینجا بهمشون سلام می کنم کمرنگ شدنم و ببخشید همتون و دوست دارم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان ترنم
3 آذر 92 10:55
مامان سميه خسته نباشي از اين همه كار كلاس اولي‌ها. سلام گلم مرسی
مامان ترنم
3 آذر 92 10:55
قربون اين تيپ محرمي‌ات گل پسر نازنين. مرسی خاله جون
مامان ترنم
3 آذر 92 10:56
اي وروجك از حالا مي دوني چطوري كسي رو راضي كني‌ها. اره بابا حسابی تو این جور کارها وارده
صدیق امل
3 آذر 92 17:40
سلام عزیزم خوبی , منم یه پا خواننده ت شدم قلم زیبایی دارید سلام برسون سلام گلم خوشحال میشم که میای و می خونی ایشالا برا فرشته خودت به زودی بنویسی و منم بیام بخونم به فاطمه جونم سلام برسون
منا مامان یسنا
5 آذر 92 21:29
عزیزمی قربونت برم...... راستی رمزتون رو عوض کردید سلام عزیزم کدوم رمز؟
amiali
7 آذر 92 9:55
متین
14 آذر 92 1:04
قبول باشه پسر گل ایشالا امام حسین نگهدارت باشه همیشه براش عذاداری کنی
منا مامان یسنا
18 آذر 92 17:40
راستش شما ویچت دارین؟؟؟؟تو ویچت یه شخص بود هم اسم شما وهمشهریه شما وعکستون .میخواستم عکستون رو ببینم ومطمین بشم رمز عکسها رو میزدم باز نمیشد واسه همین گفتم شاید رمز عوض شده سلام عزیزم اره دارم