امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

مامان و امیر ناز

بعد یک ماه پر جشن و عروسی

1392/8/8 11:00
نویسنده : مامان سمیه
732 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همه.. بعد یه ماه پر جشن و عروسی برگشتیم. ایشالا همیشه برا همه شادی و خوشی باشه واسه ما هم. این چند وقت یا عروسی بودیم و یا مراسمات مربوط به عروسی امیرجونم که قربونش برم اصلا عروسی دوست نداره و حسابی غر می زد.. حالا فکر کنید تو این حجم بالا مراسمات و مهمونیها من یه بچه کلاس اولی که همش احتیاج به کمک داره چه می کردم..کلافهیه وقتایی حسابی خسته میشم این پسر ما هم که حسابی سر به هواست و یه وقتایی اینقدر بی تو جهی می کنه که جیغ و دادم و در میاره بعدشم زود پشیمون میشم و بغض می کنم که چرا خوشگلم و دعوا کردم اما واقعا بعضی وقتها حرصمو در میاره .. این روزها همش فکر می کنم که واقعا این بچه ها فرشته هایی هستند که ما با اموزش هامون بهشون شکل می دن و چقدر مسئولیت سنگینی داریم بخصوص وقتهایی که میاد خونه و داستان هایی از کتاب قران و می خونه که من براش تو دفترش بنویسم یه وقتهایی چیزهایی که به نظر من بدیهی رو بلد نیست و یه جوری تعریف می کنه که کلی می خندم مثلا برای عید غدیر معلمت داستانش و گفته بود و قرار بود تو بگی و من تو پلی کپی بنویسم شروع کردی که یه روز امام حسین رفت خونه بعد رفت رو یه تپه ایستاد وسطاش هی می گفتی صبر کن مامان یادم رفت بعد گفتی یهو خدا بهش گفت ای ابراهیم وای خدای من مردم از خنده به کل داستان و با داستان عید قربان هفته قبل اشتباه گرفته بودی حالا دوتایی کلی خندیدیم بعدش من کمکت کردم تا یادت اومد دیروز هم اومدی خونه و گفتی مامان این داستان امروز قران و من می گم تو بنویس شروع کردی که معلممون گفت ما پنج تا امام داریم که از بقیه بزرگترن حالا دستات و هم باز می کنی اسم یکش بود... حالا اسم و یادت رفت و هی می گی مامان یادم رفت تو بگو من فکر کردم داری راجع به پنج تن حرف میزنی میگم امام علی و امام حسن و امام حسین... میگی نه اینا نیستن که اونا که از همه بزرگترن میگم خوب اینا همه بزرگن دیگه میگی نه اها یادم اومد امام خورشید حالا من کلی می خندم و می گم بابا این و دیگه از کجا اوردی من تا جایی که یادمه اما خورشید نداشتیم حالا با اصرار می گی نه داشتیم دیدم کوتاه نمیای گفتم خب داستانش و بگو تا بفهمم دیدم می گی  یه امام خورشید بود خدا بهش دستور داد یه کشتی بسازه تند گفتم فهمیدم مامان منظورت حضرت نوح خوشحال شدی و گفتی افرین مامان اسمش نوح بود الهی من فدات بشم فهمیدم منظورت از امامان بزرگ پیامبران  اولولعظم بعد برات توضیح دادم که اونا پیامبرن  خدای من وقتی بزرگ میشیم یادمون میره یه وقتایی ما هم همینقدر اطلاعاتمون کم بود یه کار دیگه هم دیروز کردی که بیشتر فهمیدم چقدر شما بچه ها تیزبین هستید ما باید مواظب رفتارمون باشیم بعداظهر من وامیر جون چون شب قبلش عروسی بودیم و دوباره شب هم قرار بود بریم عروسی سحر جون البته امیر و نبردم و گذاشتم پیش عمه اش می خواستیم استراحت کنیم و یه خورده بخوابیم بابایی اومد خداحافظی کنه که بره سرکار یهو امیرجون گفت بابایی دلم برات تنگ میشه منم به شوخی به بابایی گفتم اما من دلم تنگ نمیشه یهو امیر برگشت تند و جدی گفت مامان دلت تنگ نمیشه پس طلاق بگیر یهو من و رضا کپ کردیم هم خنده ام گرفت که اینقدر سریع حکم صادر کرد هم موندم گفتم مامان می دونی طلاق بگیرن بچه ها نمی تونن پیش هر دو تا بمونن این حرف بدیه چرا اینو گفتی خندیدی شوخی کردم مامان اما اون دوستت بود که شوهرش اونو دوست نداشت یکی دیگه رو دوست داشت می خواست طلاقش بده طلاقش داد؟ حالا من موندم با دهنی بازتعجب بابایی هم ریز ریز می خنده و میگه اینارو از کجا می دونه راجع به کی میگه میگم مامان اینارو کی بهت گفته بی تفاوت میگی داشتی واسه خاله رقیه تعریف می کردی موندم چطور با این جزییات یادت مونده گفتم نه مامان اشتی کردن تازه من داشتم با بابایی شوخی کردم ما که همدیگر و دوست داریم که جدا نمیشیم گفتی اونایی که جدا میشن مگه از اول هم و دوست نداشتن؟ می موندم چی جواب بدم گفتم داشتن اما درست فکر نکردن و تصمیم اشتباه گرفتن ادم باید واسه هر کاری درست فکر کنه تا بعدش پشیمون نشه پسر عاقلم دیگه قانع شد و بعدش خوابید اما من کلی فکر اومد تو سرم که این بچه ها چقدر تیزبین هستن و ما چقدر مواظب کارامون باشیم که متاسفانه خیلی وقتها حواسمون نیست خدا خودش کمکمون کنه..

تو این ماه بیشترین روزهامون به عروسی گذشت حدود 6 تا عروسی داشتیم هنوز عکسای عروسی خواهرم به دستم نرسید تو اولین فرصت میذارمش ایشالا همه خوشبخت بشن هر وقت میرم خونه مامانم دلم برا خواهرم تنگ میشه کی بزرگ شدیم و همه رفتیم سر خونه زندگیمون.. با اینکه با خواهرم تفاوت سنی زیادی ندارم اما چون من خیلی زود ازدواج کردم به اینکه برم اونجا و اون باشه عادت کردم الان چون رفته محموداباد و یه 45 دقیقه باهامون فاصله داره کمتر میبینمش و دلتنگ میشم البته این چند وقت همش تو عروسیها با هم بودیم اما دیگه بعد از این فکر کنم نبودش بیشتر تو خونه مامانم به چشم میاد باز خوش به حال مامانامون که چند تا بچه دارن و بلاخره هر روز یکی بهشون سر میزنه و تنها نیستن هم نسل های مارو بگو که با این یه دونه بچه ها چه اینده ای دارند...

پی نوشت: پسری هفته گذشته شنبه واکسن انفولانزا رو بین دلهره و ترس من زد. خیلی برا زدنش دودل بودم از یه طرف برا الرژی که داره خیلی توصیه می شد بزنم از یه طرفم تو این تحریم ها میرترسیدم تقلبی باشه خداروشکر پسرعمه ام که تو داروخانه کار می کنه اصلش و پیدا کرد و ما اخرشب تو یخ از محموداباد اوردیمش و 12 شب زدیمش که پسری بر خلاف واکسن کلاس اول خیلی ترسید کلی گریه کرد اما بعد از زدنش دید درد نداره ارووم شد خداروشکر تا الان عوارضی نداره..

کلاس اول نوشت: بر خلاف روزهای اول که حسابی برای کند نوشتن و سربه هوایی پسر کلاس اولیم مشکل داشتم خداروشکر روز به روز بهتر میشه و خطشم بهتر شده و مامانشم به خاطر اینهمه پیشرفت و کمک به پسرش تشویق شد پسری دو تا کارت تلاش گرفت و یه پله تلاش هم بالا رفت بماند که چه اعصابی از من رفت من بیچاره احساس می کنم خودم کلاس اول رفتم مامانی یادت باشه بزرگ شدی و به جایی رسیدی این روزها یادت بمونه فدات بشمممممممممممم

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (17)

عاطفه
5 آبان 92 22:04
واسه خودش مردی شده ها این گل پسر ! به خدا دهن منم باز موند از این حرفاش ! سمیه جون اگه نمیتونستی قانعش کنی باور کن حکم طلاق تو و شوهرت و میداد دستتون ! تورو بگو که چه حرفایی جلو بچه به این باهوشی زدی ! اون قبلی ها واست تجربه تشده بود؟
امام خورشیدش و بگو


سلام گلم دیگه خب ادم یه وقتایی حواسش نیست چه می دونستم همه رو ضبط می کنه دیگه نزدیک بود طلاقمون و بگیره
مامان بهراد
6 آبان 92 23:53
همیشه به عروسی عزیزم ...
واااای از دست این بچه ها ما فکر می کنیم که هواسشون نیست ولی اونا همیشه مارو زیر نظر دارن....


مرسی گلم همین و بگو خواهر
مامان بردیا
7 آبان 92 22:39
سلام سمیه جون ادرسمونو اشتباه وارد کردین
مانی محیا
8 آبان 92 13:23
فداش بشم. این حرفا چیه جلو بچه میزنین خواهر. اما ظاهرا دل شیر داره امیررضا و دستور وحکم دادن براش راحته خدانکنه


همین و بگو خواهر
مامان دینا جون
9 آبان 92 0:50
سلام سمیه جون .خدارو شکر که تواین چند روزبهتون خوش گذشته .افرین به امیر عزیزم که خطش بهتر شده و حسابی درسخون
دست شما هم درد نکنه .خداقوت


مرسی خاله جون
مرجان
9 آبان 92 11:18
اوهههههه! همیشه به عروسی و چکلی چکو!
دختر زحمت میکشی و نظر میذاری اسم وبلاگت رو هم بذار با مکافاتی آدرستو از وبلاگ سارا پیدا کردم!
عزیزم شمارمو خصوصی برات میذارم بزنگ تا در مورد قطره آب بهت توضیح بدم چیکار کنی تا همه انگشت به دهن بمونن!
فدای تو دتر مهربون
اهان راستی امروز دستور پودر سوخاری رو پست میکنم


واقعا مرسی همیشه شرمندم می کنی
مامان بردیا
9 آبان 92 19:38
عروسی ها مبارکه انشااله همیشه جشن وشادیمن عاشق عروسیم خوشبحالتون تو فامیله ما که هیچکس قصد ازدواج ندارهبه فکره من نیستن دوست دارم همش برم عروسییییییییییییییی


الان اومدم وبتون انگار دعاتون مستجاب شده داداشتون داماد شد ایشالا همیشه به عروسی
مامان بردیا
9 آبان 92 19:40
نمیدونم رمز خواسته بودید بهتون دادم یا نهعیب نداره دوباره میدمخصوصی
راضی بانو
10 آبان 92 0:20
سلام سمیه خانوم ... ما شاالله ... خدا گل پسرتونو حفظ کنه ....
مامان ترنم
11 آبان 92 9:56
ماماني مطمئن باش يادش مي‌مونه . البته با وجود اين وبلاگها مگه جرات مي‌كنن بگن يادم نيست.


سلام گلم راست گفتی واقعا
مامان ترنم
11 آبان 92 9:57
هميشه به عروسي عزيزم. ما هم اين چند وقت همش عروسي بوديم. خدا رو شكر همه چي خوبه و گل پسر داره يكي يكي ژله‌ها رو بالا مي‌ره تا به اوج برسه.
شازده امیر و رها بانو
12 آبان 92 1:41
سلام سمیه جون کامنت های من به دستت نمیرسن ؟چرا؟من کلی اینجا نوشتم خیلی وقته


سلام عزیزم هر چی داشتم و تایید کردم
شازده امیر و رها بانو
12 آبان 92 1:44
دوباره سلام انشالله همیشه عروسی و خوشی باشه عروسی خواهرتون هم مبارک باشه انشاالله خوشبخت بشن خدارو شکر که امیر جان پیشرفت داشته و مامانشو خوشحال کرده انشاالله که وقتی بزرگ شد قدر زحمتای مامان و باباشو میدونه


مرسی عزیزم ایشالا فرشته ها تو ببوس
منا مامان الینا
12 آبان 92 12:41
سلام سمیه جون
انشالله که همیشه به شادی گلم

آخی خواهر عروس بودی! چه حسی داشتی اون شب عروسی؟

عجب پسملی حاضر جواب شده!
بچه ها به چه چیزهایی که فکر نمیکنن!!!!

راستی یه سوال : این واکسنی که خریدی مال کدوم کشور بوده؟ راضی بودی از زدن واکسن؟


سلام گلم یه حس قشنگ غم و شادی با هم اینکه خواهرت بزرگ شده و عروس شده از یه طرفم داره از خونه پدری میره جواب سوالتم تو وبلاگت دادم گلم
مامان ایمان جون
12 آبان 92 13:46
خوش به حالتون !!چقدر دلم برای عروسی تنگ شد
ایشالا همیشه به شادیایمان هم اصلا از عروسی خوشش نمیاد واقعا چرا؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!
این کلاس اولیا همشون مثل همن,اولش اعصاب آدم رو خرد میکنن,ولی یه کم که راه میفتن دیگه حسابی شیرین میشن


ایشالا به زودی برا شما هم چشن و شادی باشه فکر کنم پسرا کلا حوصله عروسی ندارن
مامان ایمان جون
13 آبان 92 9:48


_░▒███████
░██▓▒░░▒▓██
██▓▒░__░▒▓██___██████
██▓▒░____░▓███▓__░▒▓██
██▓▒░___░▓██▓_____░▒▓██
██▓ _______________ ░▒▓██
_██▓▒░______________░▒▓██
__██▓▒░____________░▒▓██
___██▓▒░__________░▒▓██
____██▓▒░________░▒▓██
_____██▓▒░_____░▒▓██
______██▓▒░__░▒▓██
_______█▓▒░░▒▓██
_________░▒▓██
_______░▒▓██
_____░▒▓██
یه قلب خوشکل واسه آقا امیر خوشکل
روزت مبارک امیر جون


مرسی خاله جون
مامان مریم
17 آبان 92 8:38
ممنون عزیززززم بابت دستور...تبریک میگم عروسی خواهر عزیزتو...انشاله که خوشبخت باشن...خوشبحالتون با اینهمه عروسی من که دلم لک زده ولی خبریم نیست تبریک میگم سمیه جوون امیر وقتی مادر به این خوبی داره حتما مرد موفقی میشه قابل نداشت عزیزم ممنون از تبریکت ایشالا که همین طور که می گی بشه