5 سال گذشت...
سلام عزیزم. فردا تولدته... چقدر زود گذشت... خیلی زود 5 سال گذشت.. 5 سال پیش تو همچین روزی چقدر نگران بودم و مشتاق دیدن روی ماهت... 9 ماه تمام باهم بودیم فقط من و تو.. خیلی حس خوبی بود.. خیلی دوسش داشتم... با اینکه چون قبل باردار شدن تو تجربه سقط داشتم همش استرس سلامتیت و داشتم اما بازم او نه ماه از بهترین روزهای زندگیم بود.. یکی از روزهای اذرماه بود که فهمیدم باردارم چقدر خوشحال شدم یعنی همه خوشحال شدن اخه تو اولین نوه از هر دو طرف بودی و همه یه جورایی دوست داشتن زودتر بیای.. یه شبی مثل امشب من و بابا با کیف وسایلت رفتیم خونه مامانم اخه خیلی به بیمارستان نزدیک بود تا اخر شب همه داشتیم در مورد تو حرف می زدیم اینکه شبیه کی هستی و ایشالا به سلامت بیای.. به بابا گفتم فکر کن شب اخری که خانواده ما دو نفره است از فردا میشیم 3 تا.. و چقدر دوتاییمون ذوق داشتیم واسه سه نفره شدن..فردا صبحش من و بابایی با هم رفتیم بیمارستان اما گفتن زوده و بعداظهر بیاین دوباره بعداظهر رفتیم دیگه کلی استرس داشتم اخه قرار نبود بیهوشی کامل داشته باشم اما بعد که همه خانواده خودم و خانواده بابایی اومدن و دوستامم همش زنگ زدن استرسم کمتر شد حدود 3 رفتم اتاق عمل.. خانم دکتر اومدو کلی با مهربونی باهام حرف زد بهم گفت نی نی چه بابای خوبی داره کلی نگرانشه و کلی سفارش کرد من گفتم از اینکه شاهد عمل باشم می ترسم اونام خوابم کردن و وفتی تو به دنیا اومدی بیدارم کردن وای که چه صحنه قشنگی بود دیدنت... یه فرشته با پوستی سفید و قرمز... بعد از اینکه کمی سرحالتر شدم دادنت بغلم... باورم نمیشد این فرشته پسر منه... اول یکمی دعا خوندم و بعد شیرت دادم..خدایا شکرت.. تو اومدی و شدی همه زندگیم... تولدت پیشاپیش مبارک گلم....