امیر و ماه رمضان
سلام قشنگم دیروز که کلا خونه عزیز بودی و اینقد عزیز بهت غذا داد و دورت شلوغ بود نفهمیدی که من روزه دارم بماند که کلی اذیتم کردی و نخوابیدی و من حسابی کلافه شدم و دعوامون شد تو با حمایت عزیز بلاخره نخوابیدی. تند تند به مامانم می گفتی ببین عزیز مامان به زور می گه بخواب خب به جان حسین من خوابم نمی اد. عزیز بهت گفت حسین کیه؟ گفتی؟ همون که با یزید جنگید... فدات بشم من ببخشید حس می کنم روزه داری کم حوصله ام کرده شرمنده مامانی.. امروز نزدیک ظهر بیدار شدی موقع غذا خوردن وقتی دیدی کنارت نیستم شاکی شدی بیا با هم غذا بخوریم.. گفتم مامان من روزه ام گفتی یعنی چی؟ برات توضیح دادم گفتی پس منم روضه می گیرم گفتم مامانی بچه های اندازه شما نمیتونن روزه بگیرن باشه وقتی بزرگ شدی وقتی فهمیدی دوستات هم روضه نمیگیرن قانع شدی... اما مثل هر روز گفتی من تنها بریم خونه عمه ناناز وقتی گفتم نمیشه خواستی بری خونه مامانم خلاصه به زور کوتاه اومدی بمیرم برات که بس که همبازی نداری همش حوصله ات سر میره.. بعداظهر ازم پرسیدی مامان گشنه اته؟ گفتم یه خورده گفتی ولش کن مامان به مردم چیکار داری پاشو غذا بخور گفتم اخه عزیزم منکه واسه مردم روزه نمیگیرم چون خدا گفته منم خدارو دوست دارم به حرفش گوش می دم. برگشتی گفتی: من و بیشتر دوست داری یا خدا... موندم چی بگم گفتم فرق داره مامان تورو یه جور دیگه دوست دارم دیدم انتظار داری مثل همیشه بگم تورو از همه بیشتر وقتی گفتم خیالت راحت شد و کنارم خوابیدی...