امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

مامان و امیر ناز

خیلی ترسوندیم مامانی

1391/6/3 16:46
نویسنده : مامان سمیه
767 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزییز دلم. دیروز تا حد مرگ منو ترسوندی مامانی. دیروز قرار بود بریم مهمونی. من از صبح زود بیدار شدم و به کارام رسیدم تو حدود 2 ساعت بعد بیدار شدی. چند شب بود که به هوای گرفتن جایزه از فرشته مهربون شبها تو اتاق خودت می خوابیدی روز قبل یه اسباب بازی پرنده عصبانی که بازیشو خیلی دوست داری واست گرفتم که چند تا تیر کوچولوی پلاستیکی داشت که به نظرم بی خطر اومد. صبح که بیدار شدی و هدیه فرشته مهربون و دید کلی ذوق کردی و شروع کردی به بازی کردن منم مشغول اماده کردن صبحانه شدم یک ربع بعد یهو اومدی گفتی مامانی این تیر تو گوشم گیر کرد وقتی نگاه کردم دیدم یکی از تیرهای کوچولوی اسباب بازی که اندازه یه نخود بود و گذاشتی تو گوشت و بیشترش رفته بود داخل و گیر کرده بود واسه یه لحظه حس کردم قلبم ایستاد نمی دونم چرا همش فکر می کردم ممکنه بره داخل و مشکل جدی برات پیش بیاد واسه همین خیلی ترسیدم تند رفتم یه موچین اوردم اما وقتی دیدم تیر خیلی گرده و نمیشه درش اورد و بیشترش داخل گوشه ترسم بیشتر شد و اشکم سرازیر شد تو هم ترسیدی و هی می پرسیدی مامان الان می میرم؟ گفتم خدا نکنه اما چرا این کارو کردی؟؟؟؟؟ الان نترس تو اروم شدی اما خودم اشکم بند نمی اومد واسه بابایی زنگ زدم اون گفت دست نزنم و ببرمت درمانگاه کنار خونه. از بس استرس داشتم کلید و رو در جا گذاشتم در و بستم که بابا مجبور شد بعدا کلید ساز بیاره. خلاصه بردمت درمونگاه و با گریه گفتم چی شده اونها هم گفتن چون خیلی گرده وسیله نداره و نمیتونن در بیارن. به پدرچون زنگ زدیم و اومد و بردیمت بیمارستان کودکان اونام در نیاوردن تا به یه درمانگاه خصوصی رفتیم اونجا دکتر با یه وسیله نازک به سختی در اورد و کمی هم گوش خون اومد. اگه بدونی چی کشیدم تمام مدت گریه می کردم وقتی تو جیغ می زدی انگار داشتم می مردم حتی وقتی درش اوردن گریم بند نمی اومد. خودتم خیلی ترسیدی. مامانی ترخدا دیگه از این شیطونی ها نکن. بازم خدار وشکر. بعدش همش دعا کردم خدایا مواظب همه بچه ها باش هیچ مادری و با بچه اش امتحان نکن. مواظب پسر کوچولوی منم باش.

اینم عکس اسباب بازی

م

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (14)

مانی محیا
3 تیر 91 12:14
آخی..خدا رو شکر بخیر گذشت. خدا نکنه اتفاقی بیفته این بیمارستان کودکان امیرکلا هم چیزی از دستشون برنمیاد. ندیدم یکی بگه کارمو راه انداختن.. راستی رمز قبلی رو هر چه گشتم پیدا نکردم..[h
مامان فافا
3 تیر 91 13:52
وای که چه استرسی بهتون وارد شده ...خدارو شکر به خیر گذشت... مامانی میدونم که خیلی اذیت شدی...امیدوارم که آقا امیر دیگه از این کارا نکنه
منامامان یسنا
3 تیر 91 23:49
hامیر جونم این چه کاری بود کردی واااای خودمونیما چطوری به ذهنت رسید این کارو کنی والا ما مامانا تو کارای شما وروجکا موندیمخدا رو صدهزار مرتبه شکر
بهـــــــــــــار
5 تیر 91 20:06
سلام گلمممممممممممممممم فدات بشم چی کشیدی خدا رو شکر به خیر گذشته الان خوبی؟


اره عزیزم مرسیییییییییییی
نرگسی
7 تیر 91 19:40
خداروشکر که بخیر گذشت
مامان نیایش
9 تیر 91 16:19
وای خدای من چه کاری کردی پسری خیلی خدا رحم کرد الهی بمیرم چه استرسی بهت وارد شده مامانی واقعا این اسباب بازی ها هم به درد بچه نمیخوره آدم همش نگرانه خدا رو شکر که به خیر گذشت مراقب خودت باش امیر ناز


خدا نکنه خاله جون مرسی چشمممممممممم
ilijoon
10 تیر 91 8:35
واي عزيزم چه كار خطرناكي كردي
ilijoon
10 تیر 91 8:36
ان شاالله خدا هيچكسي رو رو بچه اش امتحان نكنه


امیننننننننننننننن
مامان و بابای سارینا
12 تیر 91 17:59
خدا رو هزار مرتبه شکر که به خیر گذشت. حالا امیر جون ما چه نتیجه ی اخلاقی از این ماجرا گرفت الله اعلم!


مرسی عزیزم نتیجه گرفت دیگه از این کارهای خطرناک نکه ایشالا یادش بمونه
مامان آزاده
17 تیر 91 15:18
خدارو شکربه خیر گذشت لطفا از این به بعد موقع خرید بیشتر دقت کنیدومواظب امیر رضاجونم باشید
amirmahdi
17 تیر 91 16:26
وای چه پسر شیطونی عجب کار خطرناکی !فکر کردم امیر مهدی شیطون ترین پسر دنیاست اما این یکی امیر هم خیلی شیطونه
مامانی وروجک
17 تیر 91 23:38
خدارو شکر زیاد جدی نبود بلاخره به خیر گذشت.اخه شیطون بلا چرا مامانی رو میترسونی با اینکارات ورزشکار!


مرسی خاله جون
فریماه
1 آذر 91 19:37
راستش حالتو درک میکنم گریه کردی و استرس داشتی ولی راستشو بگم خندم هم گرفت بیچاره امیر عجب کادویی گرفته از فرشته مهربون برای جدا خوابیدنش اینو حتما یه روز به نامزدش میتعریفه
یاس
24 شهریور 92 15:16
وااای چی کشیدی سمیه. من کاملا درکت میکنم. مو به تنم سیخ شد. خدا رو شکر که به خیر گذشت