بعد یک ماه پر جشن و عروسی
سلام به همه.. بعد یه ماه پر جشن و عروسی برگشتیم. ایشالا همیشه برا همه شادی و خوشی باشه واسه ما هم. این چند وقت یا عروسی بودیم و یا مراسمات مربوط به عروسی امیرجونم که قربونش برم اصلا عروسی دوست نداره و حسابی غر می زد.. حالا فکر کنید تو این حجم بالا مراسمات و مهمونیها من یه بچه کلاس اولی که همش احتیاج به کمک داره چه می کردم..یه وقتایی حسابی خسته میشم این پسر ما هم که حسابی سر به هواست و یه وقتایی اینقدر بی تو جهی می کنه که جیغ و دادم و در میاره بعدشم زود پشیمون میشم و بغض می کنم که چرا خوشگلم و دعوا کردم اما واقعا بعضی وقتها حرصمو در میاره .. این روزها همش فکر می کنم که واقعا این بچه ها فرشته هایی هستند که ما با اموزش هامون بهشون شکل می دن و چقدر مسئولیت سنگینی داریم بخصوص وقتهایی که میاد خونه و داستان هایی از کتاب قران و می خونه که من براش تو دفترش بنویسم یه وقتهایی چیزهایی که به نظر من بدیهی رو بلد نیست و یه جوری تعریف می کنه که کلی می خندم مثلا برای عید غدیر معلمت داستانش و گفته بود و قرار بود تو بگی و من تو پلی کپی بنویسم شروع کردی که یه روز امام حسین رفت خونه بعد رفت رو یه تپه ایستاد وسطاش هی می گفتی صبر کن مامان یادم رفت بعد گفتی یهو خدا بهش گفت ای ابراهیم وای خدای من مردم از خنده به کل داستان و با داستان عید قربان هفته قبل اشتباه گرفته بودی حالا دوتایی کلی خندیدیم بعدش من کمکت کردم تا یادت اومد دیروز هم اومدی خونه و گفتی مامان این داستان امروز قران و من می گم تو بنویس شروع کردی که معلممون گفت ما پنج تا امام داریم که از بقیه بزرگترن حالا دستات و هم باز می کنی اسم یکش بود... حالا اسم و یادت رفت و هی می گی مامان یادم رفت تو بگو من فکر کردم داری راجع به پنج تن حرف میزنی میگم امام علی و امام حسن و امام حسین... میگی نه اینا نیستن که اونا که از همه بزرگترن میگم خوب اینا همه بزرگن دیگه میگی نه اها یادم اومد امام خورشید حالا من کلی می خندم و می گم بابا این و دیگه از کجا اوردی من تا جایی که یادمه اما خورشید نداشتیم حالا با اصرار می گی نه داشتیم دیدم کوتاه نمیای گفتم خب داستانش و بگو تا بفهمم دیدم می گی یه امام خورشید بود خدا بهش دستور داد یه کشتی بسازه تند گفتم فهمیدم مامان منظورت حضرت نوح خوشحال شدی و گفتی افرین مامان اسمش نوح بود الهی من فدات بشم فهمیدم منظورت از امامان بزرگ پیامبران اولولعظم بعد برات توضیح دادم که اونا پیامبرن خدای من وقتی بزرگ میشیم یادمون میره یه وقتایی ما هم همینقدر اطلاعاتمون کم بود یه کار دیگه هم دیروز کردی که بیشتر فهمیدم چقدر شما بچه ها تیزبین هستید ما باید مواظب رفتارمون باشیم بعداظهر من وامیر جون چون شب قبلش عروسی بودیم و دوباره شب هم قرار بود بریم عروسی سحر جون البته امیر و نبردم و گذاشتم پیش عمه اش می خواستیم استراحت کنیم و یه خورده بخوابیم بابایی اومد خداحافظی کنه که بره سرکار یهو امیرجون گفت بابایی دلم برات تنگ میشه منم به شوخی به بابایی گفتم اما من دلم تنگ نمیشه یهو امیر برگشت تند و جدی گفت مامان دلت تنگ نمیشه پس طلاق بگیر یهو من و رضا کپ کردیم هم خنده ام گرفت که اینقدر سریع حکم صادر کرد هم موندم گفتم مامان می دونی طلاق بگیرن بچه ها نمی تونن پیش هر دو تا بمونن این حرف بدیه چرا اینو گفتی خندیدی شوخی کردم مامان اما اون دوستت بود که شوهرش اونو دوست نداشت یکی دیگه رو دوست داشت می خواست طلاقش بده طلاقش داد؟ حالا من موندم با دهنی باز بابایی هم ریز ریز می خنده و میگه اینارو از کجا می دونه راجع به کی میگه میگم مامان اینارو کی بهت گفته بی تفاوت میگی داشتی واسه خاله رقیه تعریف می کردی موندم چطور با این جزییات یادت مونده گفتم نه مامان اشتی کردن تازه من داشتم با بابایی شوخی کردم ما که همدیگر و دوست داریم که جدا نمیشیم گفتی اونایی که جدا میشن مگه از اول هم و دوست نداشتن؟ می موندم چی جواب بدم گفتم داشتن اما درست فکر نکردن و تصمیم اشتباه گرفتن ادم باید واسه هر کاری درست فکر کنه تا بعدش پشیمون نشه پسر عاقلم دیگه قانع شد و بعدش خوابید اما من کلی فکر اومد تو سرم که این بچه ها چقدر تیزبین هستن و ما چقدر مواظب کارامون باشیم که متاسفانه خیلی وقتها حواسمون نیست خدا خودش کمکمون کنه..
تو این ماه بیشترین روزهامون به عروسی گذشت حدود 6 تا عروسی داشتیم هنوز عکسای عروسی خواهرم به دستم نرسید تو اولین فرصت میذارمش ایشالا همه خوشبخت بشن هر وقت میرم خونه مامانم دلم برا خواهرم تنگ میشه کی بزرگ شدیم و همه رفتیم سر خونه زندگیمون.. با اینکه با خواهرم تفاوت سنی زیادی ندارم اما چون من خیلی زود ازدواج کردم به اینکه برم اونجا و اون باشه عادت کردم الان چون رفته محموداباد و یه 45 دقیقه باهامون فاصله داره کمتر میبینمش و دلتنگ میشم البته این چند وقت همش تو عروسیها با هم بودیم اما دیگه بعد از این فکر کنم نبودش بیشتر تو خونه مامانم به چشم میاد باز خوش به حال مامانامون که چند تا بچه دارن و بلاخره هر روز یکی بهشون سر میزنه و تنها نیستن هم نسل های مارو بگو که با این یه دونه بچه ها چه اینده ای دارند...
پی نوشت: پسری هفته گذشته شنبه واکسن انفولانزا رو بین دلهره و ترس من زد. خیلی برا زدنش دودل بودم از یه طرف برا الرژی که داره خیلی توصیه می شد بزنم از یه طرفم تو این تحریم ها میرترسیدم تقلبی باشه خداروشکر پسرعمه ام که تو داروخانه کار می کنه اصلش و پیدا کرد و ما اخرشب تو یخ از محموداباد اوردیمش و 12 شب زدیمش که پسری بر خلاف واکسن کلاس اول خیلی ترسید کلی گریه کرد اما بعد از زدنش دید درد نداره ارووم شد خداروشکر تا الان عوارضی نداره..
کلاس اول نوشت: بر خلاف روزهای اول که حسابی برای کند نوشتن و سربه هوایی پسر کلاس اولیم مشکل داشتم خداروشکر روز به روز بهتر میشه و خطشم بهتر شده و مامانشم به خاطر اینهمه پیشرفت و کمک به پسرش تشویق شد پسری دو تا کارت تلاش گرفت و یه پله تلاش هم بالا رفت بماند که چه اعصابی از من رفت من بیچاره احساس می کنم خودم کلاس اول رفتم مامانی یادت باشه بزرگ شدی و به جایی رسیدی این روزها یادت بمونه فدات بشمممممممممممم