خیلی ترسوندیم مامانی
سلام عزییز دلم. دیروز تا حد مرگ منو ترسوندی مامانی. دیروز قرار بود بریم مهمونی. من از صبح زود بیدار شدم و به کارام رسیدم تو حدود 2 ساعت بعد بیدار شدی. چند شب بود که به هوای گرفتن جایزه از فرشته مهربون شبها تو اتاق خودت می خوابیدی روز قبل یه اسباب بازی پرنده عصبانی که بازیشو خیلی دوست داری واست گرفتم که چند تا تیر کوچولوی پلاستیکی داشت که به نظرم بی خطر اومد. صبح که بیدار شدی و هدیه فرشته مهربون و دید کلی ذوق کردی و شروع کردی به بازی کردن منم مشغول اماده کردن صبحانه شدم یک ربع بعد یهو اومدی گفتی مامانی این تیر تو گوشم گیر کرد وقتی نگاه کردم دیدم یکی از تیرهای کوچولوی اسباب بازی که اندازه یه نخود بود و گذاشتی تو گوشت و بیشترش رفته بود داخل و گیر کرده بود واسه یه لحظه حس کردم قلبم ایستاد نمی دونم چرا همش فکر می کردم ممکنه بره داخل و مشکل جدی برات پیش بیاد واسه همین خیلی ترسیدم تند رفتم یه موچین اوردم اما وقتی دیدم تیر خیلی گرده و نمیشه درش اورد و بیشترش داخل گوشه ترسم بیشتر شد و اشکم سرازیر شد تو هم ترسیدی و هی می پرسیدی مامان الان می میرم؟ گفتم خدا نکنه اما چرا این کارو کردی؟؟؟؟؟ الان نترس تو اروم شدی اما خودم اشکم بند نمی اومد واسه بابایی زنگ زدم اون گفت دست نزنم و ببرمت درمانگاه کنار خونه. از بس استرس داشتم کلید و رو در جا گذاشتم در و بستم که بابا مجبور شد بعدا کلید ساز بیاره. خلاصه بردمت درمونگاه و با گریه گفتم چی شده اونها هم گفتن چون خیلی گرده وسیله نداره و نمیتونن در بیارن. به پدرچون زنگ زدیم و اومد و بردیمت بیمارستان کودکان اونام در نیاوردن تا به یه درمانگاه خصوصی رفتیم اونجا دکتر با یه وسیله نازک به سختی در اورد و کمی هم گوش خون اومد. اگه بدونی چی کشیدم تمام مدت گریه می کردم وقتی تو جیغ می زدی انگار داشتم می مردم حتی وقتی درش اوردن گریم بند نمی اومد. خودتم خیلی ترسیدی. مامانی ترخدا دیگه از این شیطونی ها نکن. بازم خدار وشکر. بعدش همش دعا کردم خدایا مواظب همه بچه ها باش هیچ مادری و با بچه اش امتحان نکن. مواظب پسر کوچولوی منم باش.
اینم عکس اسباب بازی