تنها خوابیدن
سلام نازم پنجشنبه 15 دی تخت حاضر شد و اوردیم خونه چون همون شب مهمون داشتیم عزیز و پدر جون و زندایی و محراب بخاطر مهمونی فردا شب خونمون موندن من تو اتاق تو خوابیدم و بعبارتی تنها نخوابیدی. اما بازم کلی داستان داشتیم تمام مدت می گفتی مامانی مگه عاشقم نیستی مگه دوسم نداری؟ چرا پس من تنها بخوابم. من کلی برات داستان گفتم که چقد تنها خوابیدن خوبه. فرداشبش چون از صبح رفته بودی خونه عمو رحیم محبوبت و کلی بازی کردی بودی تو راه برگشت به خونه خوابت برد و یکسره گذاشتیمت تو تخت اما حال خودم جالب بود. اصلا نمی تونستم بدون تو بخوابم و همش گریه ام می گرفت بابایی بهم می خندید و می گفت تو که این همه اصرارا داشتی او اتاق داشته باشه حالا چی شده؟گفتم اخه چهار ساله عادت به صدای نفساش و بوی تنش دارم وقتی کنارم نیس انگار خوابم نمی بره و دلم تنگ میشه. موقع خواب کلی گریه کردم همش فکر می کردم زود بزرگ می شی و ازم دور می شی و دلم بیشتر می گرفت حس کردم اولین مرحله جدایی همین بود بدتر اشکام جاری می شد دعا کردم هیچوقت ازم دور نشی و همیشه سلامت باشی. بماند که نصف شب بیدار شدی و با گریه اومدی کنارم. اما دیشب هر کاری کردی نذاشتم بیای تو اتاقم خودم اومدم تو اتاقت تا خوابت ببره بهت قول دادم که اگه تنها بخوابی یه جایزه داری دوباره نصف شب بیدار شدی و با گریه صدام کردی بازم اومدم تو اتاقت تا خوابت ببره خدا صبرم بده تا عادت کنی احتمالا کلی طول می کشه. ببخشید نازم اما واقعا لازمه که تو اتاق خودت بخوابی دیرم شده. اما تما طول شب حواسم بهت هست و همش بهت سر می زنم ایشالا زود عادت کنی عسلم.