امیر واقعیت
سلام نازنینم واقعا شرمنده که اینقدر دیر میام نمی دونم چرا سرعت اینترنتم اینهمه پایین اومده بابایی قول داده خیلی زود واسم یه پرسرعت تر بگیره حالا تا کی... این روزها همچنان بخاطر بی حوصلگی همیشگی تو از نداشتن همبازی تقریبا هر شب میبریمت پارک.. چند شب پیش تو پارک یه دختر ناز کوچولو بود با چشمایی روشن و موهایی صاف نمی دونم چرا وقتی دیدمش حس کردم اگه دختری داشتم حتما شبیه اون خانوم کوچولو که اسمش سارینا بود میشد واسه همین وقتی داشت اسکوتر سواری می کرد و ناخوداگاه سمت اسکوتر تو که بزرگتر بود اومد رفتم کنارش و نازش کردم اونم انگار محبتم و حس کردو ازم فاصله نمی گرفت ازت خواهش کردم اسکوتر خودت و بهش بدی با بی میلی بهش دادی و اونم کمی سوارش شد و بهت داد اما هیچ جوری از من فاصله نمی گرفت تا ازش دور میشدم با زبون خودش صدام می کرد اخرش یواشکی سپردمش به باباش و اومدم خونه.. فرداش وقتی تو داشتی ناهار می خوردی و حواست به کارتون بود من داشتم به بابایی می گفتم: رضا دیشب اون دختره چه فرشته ایی بود دلم میخواست یه دختر اون شکلی داشته باشم نذاشتی بابا فرصت کنه حرفی بزنه برگشتی با یه قیافه طلبکار گفتی: مامان جان به جای این حرفها بشین مثل ادم خوب دعا کن بگو خدا جان یه دختر به من بده که خواهر بچه ام هم بشه اخه من بیچاره خواهر ندارم چیکار کنم من و داری اصلا مونده بودم چی بگم اصلا از حرفم پشیمون شدم اخه بچه به دعا بود که...
یکی از چیزایی که یادم رفت بنویسم مربوط به روزی بود که خبر سقط شدن بچه فاطمه نازنینم و شنیدم اون روز صبح که با تلفن مامانش و گریه های من از خواب بیدار شدی از حرفام فهمیدی که چه اتفاقی افتاده همون روز ناهار خونه داداشم بودیم و مامانمم اونجا بود و می دونستم با اون وضعیت قلبش اگه خبر بشنوه خیلی ناراحت میشه که براش خوب نیس واسه همینم بهت گفتم امیرم نازنینم وقتی رفتیم خونه دایی به عزیز نگی برا خاله فاطمه چه اتفاقی افتاده عزیز خیلی ناراحت می شه حالش بد میشه گفتی ممکنه بمیره منم واسه اینکه بترسی و نگی گفتم اره بهش نگو چشمتون روز بد نبینه من با هزار زحمت و ارایش و غیره کاری کردم که از صورتم نفهمه گریه کردم خیلی عادی رفتم خونه داداشم تا وارد شدیم گفتی سلام عزیز می دونی یه اتفاقی افتاده اما تو نباید بدونی مامان بیچاره ام هی می گفت چه اتفاقی توام گفتی هیچی عزیز مامانم صبح گریه کرد بچه یکی از دوستاش مرده اما نمیگم کی هس اخه تو اگه بدونی ممکنه بمیری من نمی گم که خاله فاطمه نسیم بوده (اخه اسم خواهر فاطمه جانم نسیم امیرم یه وقتایی می گه خاله فاطمه نسیم) حالا هی من و خواهرام حرف تو حرف میاریم که اره این بچه است خیالبافی می کنه اما تو دوباره می گی نه عزیز به جون عبدال... ( این قسمته مثلا نفهمیدم عبدال.. از کجا اوردی) راست می گم یکی مرده حالا خدارو شکر اینقدر تند حرف نی زدی و عزیز حالش خوب نبود نمی فهمید چی می گی بلاخره مجبور شدم دعوات کنم تا ساکت شی و مهمونام اومدن و بخیر گذشت اما بلاخره کاری کردی که مجبور شدیم به عزیز بگیم و بنده خدا حسابی ناراحت شد جالب اینجاست وقتی خبر و دادیم چند دقیقه عزیز و نگاه کردی و طلبکار برگشتی گفتی مامان دیدی عزیز نمرد الکی دعوام کردی! اما تا چند روز هر کی می دیدی براش تعریف می کردی حتی خاله فاطمه رو که دیدی گفتی خاله من به همه گفتم بچه ات مرد گفت خب خداروشکر تو گفتی دیگه لازم نیست من بگم اما امیر من می خواستم دخترم و بدم بهت و اما نشد..
این راست گوییت به همین جا ختم نمیشه حدود دو ماه پیش که عزیز و تازه از بیمارستان اورده بودیم خونه همسایه عزیز که سابقه خوبی هم ندارند دعوا شده بود زن همسایه اومد و کمک خواست و بابا رضا هم رفت وقتی اومد تعریف کرد که دو برادر برا هم چاقو کشیدند مامانمم ترسید و گفت خطرناکه ایندفه اومدن بگید رضا نیس دوباره زن همسایه اومد ایندفه دامادم یعنی عمو رسول رفت دم در و گفت رضا نیس یهو امیر پرید و گفت نه دروغ می گه بابا رضام هس همینجاس هر چی ما می خوایم ساکتش کنیم اون بدتر می گه نه اینا دروغ می گن من دارم واقعیت و می گم بابا همینجاس منکه بسکه می خندیدم اصلا نمی تونستم کاری کنم بیچاره رسول حسابی ضایع شد بعدشم نمیشد دعواش کرد اخه می گفت مامان شما دروغ بده.. خلاصه عمو رسول اسمت و گذاشت امیر واقعیت..
فرشته نازنینم همیشه این صفا و سادگی بچه گی خودت و حفظ کن ما بزرگترا رو ببخش که گاهی بخاطر مصلحت اندیشی خودمون می خوایم صداقت و ازتون بگیریم تو راست می گی دروغ در هر حال بده تو راست بگو امیدوارم همیشه زندگیت پر از صفا و صداقت و خوشبختی باشه دوستت دارم نازنینم