با دیدنت چشمانم نوری دوباره گرفت
فرشته نازنینم دیروز وقتی از تهران به همراه مامان و بابام با ماشین عمو مرتضی راه افتاد برات زنگ زدم خواستم ببینم چی می گی گفتم عزیز و پدرجون دارن میان اما من تهران می مونم گفتی چرا؟؟گفتم اخه تو دلت برام تنگ نشده گفتی ببین مامان تو منظورمو متوجه نشدی من گفتم دلم خیلی برات تنگ شده اما وقتی اومدی با ددی بازم شبا خونه عمه ناناز بخوابیم اخه خیلی خوش می گذره من فدات بشم تو کی اینقدر بزرگ و عاقل شدی گفتم مامان ولی تو دیشب نگفتی دلم تنگ شده گفتی مگه بابا اس نداد گفتی چی رو؟ گفتی بابا اس ام اس داد که من و امیر می بوسیمت خوب یعنی دلم تنگ شده دیگه... تو عزیزمی شب وقتی رسیدم کلی بوسیدمت بغلم کردی گفتی مامان اینقدر نیومدی نزدیک بود ترو یادم بره گفتم یعنی اگه دیرتر می اومدم من و یادت میرفت گفتی ادم که مامانش یادش نمیره یعنی خیلی دیر اومدی شب هم موقع خواب دیدم اومدی تو اتاقمون و یه جوری نگاهم می کنی یعنی بیام پیشتون منم از خدا خواسته گفتم بیا پیش مامان چقدر خوشحال شدی با اینکه خیلی خسته بودم کلی با هم حرف زدیم و تو خوابیدی و من محو تماشا و بوی تنت شدم چقدر دلتنگت بودم خدا هیچ مادری و از بچه اش دور نکنه عاشقتم فرشته من