این قافله عمر عجب می گذرد
عزیز دلم خیلی دلتنگتم. اخه از صبح ندیدمت. دیشب پدربزرگم به رحمت خدا رفت. خیلی ناگهانی بود و اصلا انتظارش و نداشتیم واسه اینکه قلب کوچولوت تو مراسم اذیت نشه به بابایی سپردم بعد از مدرسه ببرتد خونه عمه. از صبح هم اونجایی. منم چون خونه پدربزرگم یه شهر دیگه است هنوز نتونستم ببینمت. اومدم خونه عموم دیدم پسرعموم سر کامپیوتره اومدم کمی بنویسم. مامان قد دنیا دلم برات تنگ شده.. امروز وقتی با پدربزرگم برای همیشه خداحافظی کردم احساس کردم همه خاطره های دوران کودکیم جلوی چشمم اومد.. چه زود بزرگ شدیم و ادمهایی که دوستشون داشتیم برامون خاطره شدن..فقط همین پدربزرگم از بزرگترای فامیل زنده بود چقدر وقتی راجع به گذشته ها حرف می زد دوست داشتم انگار با دیدنش همه خاطره های اون روزهای بی دغدغه روزهای پر از شادی و شیطنت بچه گی واسم زنده می شد..دویدن تو باغ بزرگ خونشون و بازی با کلی همسن و سال و خوردن میوه های باغ لذتی داشت که متاسفانه تو پسرنازم و همسن و سالات تو این دنیای ماشینی نمی تونین درکش کنین... خدا رحمتش کنه.. فدات بشم که دیشب وقتی دیدی گریه می کنم اروومم می کردی و می گفتی مامان بابابزرگت مرده؟ خیلی ادم خوبی بود منم دوسش داشتم.. اما تو گریه نکن حالت خوب نیس مامانی.. نیاوردمت چون دوست نداشتم گریه هامو ببینی.. چون دوست نداشتم اینقدر زود با مفهوم مرگ روبرو شی.. دوست دارم تو همیشه شاد باشی فرشته من.. خیلی دوستت دارم نازنینم..
این عکس و یه ماه پیش گرفتم پدربزرگ با محراب برادرزاده ام هنوزم باورم نمیشه که ...